به نام خالق هستی


معلم  با عصابانیت دفتر را روی میز کوبید و داد زد : فاطمه ! دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش رو پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد چند بار باید بگم مشقاتو تمیز بنویسی و دفترت رو سیاه و پاره نکنی ؟ ها ؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباط و نامرتبش باهاش صحبت کنم


دخترک چانه لرزانش را جمع کرد بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت

خانوم  ؛ مادرم مریضه . اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن .  اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد  اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شبانه روز گریه نکنه .
اونوقت  بابام قول داده اگه پولی بمونه  برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم که داخلشون بنویسم .

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم .

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین فاطمه

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد