به نام خداوند یگانه که بود و هست و باشد جودانه

روزی بود و روزگاری بود . در زمان های قدیم یک پیرمرد دهقان بود که تمام عمر خود را در کار کشاورزی و باغبانی گذرانده بود و کم کم باغ بزرگی در خارج شهر خریده بود و در آن درختان میوه دار مانند انار ساوه ، انگور شهریار ، خربزه ی اصفهان ، هندوانه شریف آباد ، گوجه برغان ، سیب تربت ، هلو ی مشهد ، پرتقال شهسوار گلابی نطنز  و سایر میوه هایی که امروزه به خوبی معروف هستند را داشت . این باغ در نزد اهالی شهر های نزدیک بسیار معروف بود و همه حسرت داشتن چنین باغی را می خوردند .
      
اما این پیرمرد دهقان هیچ کس را نداشت ؛ در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود و از اول جوانی به قصد کار کردن به ولایت غربت سفر کرده بود ، در آن محلی هم که زندگی میکرد قوم خویشی نداشت و چون در جوانی توهی دست بود کسی با او دوست نشده بود ،  او هم بعد از این که  با زحمت و کار و کوشش صاحب باغی به آن خوبی شده بود احضار دوستی دیگران را به چیزی نمیخرید و این بود که بی یار یاور مانده بود و تنها در باغ خود زندگی میکرد .

این بود که تا یک روز پیرمرد دهقان از تنهایی حوصله اش سر رفت و احساس وحشت کرد و با خود گفت قدری هم بروم بیرون گردش کنم ، شاید هم زبانی پیدا کنم و دلم باز شود . از باغ بیرون آمد و چون گردش در کوه را خوش داشت قدم زنان به کوهساری که در آن نزدیکی بود روان شد . از قضا در آن کوه یک خرس پشمالوی پیر زندگی میکرد و چون در آن جا حیوان دیگری نبود او هم از تنهایی دلتنگ شده بود و به طرف صحرا پایین می آمد تا در بیابان شاید جانوری بیابد و قدری در و دل کند .  پیرمرد دهقان و خرس پیر میان راه به هم بر خوردند .

پیرمرد وقتی خرس را دید که آهسته آهسته راه میرود و غمگین به نظر میرسد به او گفت ای حیوان زبان بسته ، چرا تنها گردش میکنی ؟ خرس جواب داد درد من همین است که تنها هستم ، بچه ها دنبال بازی میروند ، جوان ها پرشور و پر کار هستند و ما که دیگر پیر شده ایم کسی با ما راه نمیرود و چون خیلی افسرده بودم گفتم قدری در صحرا بگردم شاید دلم باز شود .

دهقان گفت آهان ، خوب میفهمم که چه میگویی منم از تنهایی توی باغ دلم گرفته بود .کار دنیا همین طور است ، هر قدر کسی از مردم بی نیاز باشد و به کسی محتاج نباشد باز تنها نمیتواند خشبخت شود. خرس از حرف های باغبان خوشحال شد و جواب داد پس معلوم میشود ما هردو هم دردیم . هردو بی کس هستیم ، هردو پیر هستیم و هردو دلمان از تنهایی گرفته و خوب است که با هم دوست باشیم و گاهی یک دیگر را ببینیم و قدر با هم صحبت کنیم .

پیرمرد دهقان گفت من حاضرم ، دوستی تو را میپذیرم و چون یک باغ بزرگ پر از میوه دارم اصلا بهتر  است به باغ برویم و همیشه در باغ باشیم . بعد از این با هم عهد دوستی بستند و وارد باغ شدند . خرس که خوراک و جاهای راحت و رفیق خوب پیدا کرده بود خوشحال بود و به قدری محبت پیرمرد دهقان در دلش جا گرفته بود که میخواست جان خود را فدای او کند .

او در هر کاری که میتوانست به پیرمرد دهقان کمک میکرد و هر وقت کاری نداشتند سر گذشت های خود را حکایت میکردند . بعد ظهر ها هم دهقان زیر درختی میخوابید و خرس که خیلی به دهقان محبت داشت دستمالی به دست میگرفت و برای راندن مگس ها از روی صورت دهقان او را باد میزد . چند روز گذشت و در یکی از روز ها که دهقان خوابیده بود و خرس با وفا که به مگس پرانی مشغول بود . مگس ها بیشتر هجوم اورده بودند و یک دوتا مگس لجباز هم بودند که از کنار لب و دهان پیرمرد دهقان دور نمیشدند .پیرمرد در خواب ناراحت بود و با تکان دادن  سر خود مگس ها را دور میکرد ؛ ولی باز هم مگس ها ول کن نبودند .

کم کم خرس از دست مگس ها خیلی خشمگین شد که چرا دوست عزیزش را از خواب بیدار میکنند و هرقدر هم دستمال را تکان میداد نمیترسیدند . عاقبت خرس فکری کرد و با خود گفت عجب مگس های لجباز و مردم آزاری هستید ! الان بلایی به سرتان بیاورم که دیگر ارباب عزیز و دوست مهربان مرا اذیت نکنید. آن وقت سنگ بزرگی که ده من وزنش بود از کنار باغچه برداشت و سر دست بلند کرد و مگس ها را که روی صورت پیرمرد نشسته بودند نشانه گرفت و سنگ را محکم پرتاب کرد ! البته مگس ها پرواز کردند ؛ ولی پیرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد . البته خرس میخواست به پیرمرد خدمت کند ؛ ولی از روی نادانی به قصد خوبی کردن ، دوست خود را هلاک کرد .

از آن روز درباره ی دوستی با دوستان نادان این مثل معروف شده که میگویند دوستی فلان کس مثل دوستی خرس است

بر گرفته از داستان های کلیله و دمنه