به نام خدا 
روزی بود و روزگاری. در زمان های دور مردی شکمش به طرز فجیعی، به درد آمد و نتوانست تاب بیاورد. خیلی سریع به مریض خانه ی شهرش رفت اما طبیب به سفر رفته بود و از آنجایی که شهرشان فقط یک طبیب داشت مجبور شد به دیار مجاور برود. به محض اینکه طبیب را دید، با آه و ناله از درد شکم نالید و گفت ای طبیب شب تا به صبح را با ناله سحر کردم، دوایی ده که دوای دردم شود. طبیب نبض او را گرفت؛ زبانش را نگاه کرد و پرسید: آیا در گذشته نیز به چنین دردی مبتلا شده بودی؟                او جواب داد خیر طبیب. هیچ وقت به این شدت شکمم به درد نیامده. طبیب دوباره پرسید: آیا ضربه ایی به آن وارد شده؟ او گفت: خیر، در این مدت هیچ ضربه ایی به آن وارد نشده است. پس از کی به این درد گرفتار شدی؟ او در پاسخ گفت: دیشب، حدود یک ساعت پس از خوردن طعام به این درد نهیب گرفتار شدم و زان به بعد آرام و قرار ندارم. طبیب پرسید طعامت چه بود؟ جواب داد مقداری نان سوخته خوردم؛ همین! طبیب پرسید یقین داری که آنچه خوردی نان سوخته بود؟ مریض گفت: بله، اگر چه رنگش را ندیدم ولی تصور میکنم بسیار سوخته بود و مانند زغال سیاه شده بود. چون دقیقا مزه ی زغال میداد، گویا زغال خالص بود.

طبیب گفت: فهمیدم ! اکنون طوری علاجت کنم که هیچ وقت به جای نان سالم، نان زغال شده نخوری. این را گفت و دستیار خود را خواست. دستیار بدون هیچ درنگی به حضور طبیب شتافت. طبیب به او گفت: شیشه ی محلولی را که چشم را جلا میدهد و روشنی دیده را می افزاید بیاور. وقتی شیشه را آورد به مرد گفت سرت را بالا بگیر تا چند قطره از این محلول شفا بخش در چشمانت بچکانم که بسیار برای درمان درد تو موثر است. آن مرد با عصبانیت و پرخاش گفت: ای طبیب نادان ! مرا مسخره میکنی؟ آیا این رواست که من از درد شکم به خود بپیچم و تو مرا به بازی بگیری؟ طبیب با لحنی قاطع و کمی تند در جواب گفت: نادانی از توست، چرا که حتی نمیدانی چه خورده ایی! من میخواهم ابتدا دیده ی تو را درمان کنم تا بار دیگر به جای نان زغال نخوری تا دوباره این چنین بلای جانت نشود.

برگرفته از داستان های
     کلیله و دمنه