یا رب العالمین


روزی بود و روزگاری بود . مردی نیکوکار در سمرقند زندگی میکرد که در کار تجارت روغن بود و در کنار خانه ی او درویشی تنگ دست زندگی میکرد که با مشقت و سختی فراوان زندگی میکرد و روزگار را با سختی میگذارند و چون شغلی نداشت مجبور بود همیشه در قناغت باشد . او در بین اهالی شهر معروف بود به مهربانی و خوش قلبی. بازرگان آن قدر داشت که غیر ممکن را ممکن می ساخت و در آمدش بسیار زیاد بود  اما بر خلاف دیگر ثروتمندان آن زمان بسیار صداقت داشت و به دیگران نیکی میکرد و از آن جایی که میدانست همسایه اش بسیار تنگ دست است هروز  کاسه ای روغن برای همسایه فقیر اش میبرد . او هم از بازرگان تشکر میکرد و شکر خدا را به جای می آورد.

او همیشه مقداری از روغن را استفاده میکرد و برای این که به قناعت عادت کرده بود مقداری از آن را در خمره ای بزرگ که در خانه داشت میریخت . روزی از روز ها که می خواست روغن را در خمره بریزد دید که خمره لب ریز است . شاد گشت و در خیال , خود را دید . دید که روغن هارا فروخته و چند مرغ خروس خریده ; مرغ ها تخم گذاشتند و تخم ها جوجه شده و بعد از مدتی بزرگ شده اند و آن ها هم تخم گذاشتند و تخم ها جوجه شدند و بزرگ شدند و بعد از مدت کوتاهی تعداد خیلی زیادی مرغ و خروس دارد و میخواهد که آن ها را بفروشد . دید که آن هارا فروخته و چند گوسفند خریده ; بچه دار شدند و بعد از مدت کوتاهی گله ی بزرگی از گوسفند دارد و تصمیم دارد که آن هارا بفروشد و چند گاو شیرده بخرد . 


دید که چند گاو خریده و اوضاعش رو به سامان شده است . دید که به خواستگاری دختر کدخدا رفته و عروسی کرده و صاحب فرزند پسری شده است و بسیار شادکام است . سال ها گذشت و قضد دارد  فرزندش را  به مکتب ببرد برای این که در آینده موفق شود و بتواند همسر مناسبی داشته باشد .  و  او با خود در فکر خیال می گوید  فرزندم باید هر زنی را که من برایش در نظر میگیرم به همسری برگزیند  چه لظومی دارد که از حرف من سرپیچی کند و چوبی در دست گرفت که فرزندش را بزند و آن را در هوا چرخواند و به جایی زد . زمانی که به خود آمد دیدکه خمره را شکانده و تمام روغن بر زمین ریخته شده . 


بر گرفته شده از داستان های 

          کلیله و دمنه