به نام خدا


روزی بود و روزگاری بود . جنگلی بود , مثل تمام جنگل ها با درخت ها و حیواناتش . یک شیر هم بود که مثل همه ی شیر ها فرمانروای جنگل بود ؛ اما این شیر را شیر پرهیزکار میگفتند زیرا به هیچ حیوان بی گناهی را شکار نمیکرد و اجازه نمیداد درندگان دیگر به حیوانات جنگل آزاری برسانند .یک روز شیر پرهیزکار با گروهی از درندگان به گردش و تماشا به صحرا رفت بودند که ناگهان شتری را دیدند که سرگردان و تنها ، در بیابان میرود . گرگ پلنگ و خرس و دیگر درندگان که همراه شیر بودند و مدتی هم بود که گوشت نخورده بودند گفتند این شتر از جنس ما نیست و گوشتش بر ما حلال است . دور او را گرفتند تا به او حمله کنند .

اما شیر پرهیزکار گفت خیر ، شتر حیوان زحمت کش نجیبی است . حالا هم که از قافله اش عقب مانده و به چنگ ما افتاده باید او را گرامی بداریم تا او در پناه عدالت ما به خوشی زندگی کند . بعد از این که شتر ترسید و دست از جان خود کشید ، به فرمان شیر او را آزاد گذاشتند . شیر احوال شتر را پرسید و گفت جان تو در امان است . تو هم اگر می خواهی نزد ما بمان و راحت باش . شتر هم قبول کرد و با آن ها به جنگل رفت و چون احوال آدم ها و شهر ها و آبادی ها را بهتر از همه میدانست روز به روز نزد شیر عزیزتر  شد . شیر هر روز او را به حضور میپذیرفت و در کار ها با او مشورت میکرد و از همه چیز و همه جا صحبت میکردند . این باعث ناراحتی خرس شد . خرس که خدمت گذاری و فداکاری کرده بود تا با شیر همنشین شده بود ، نسبت به شتر حسودی میکرد ؛ اما شتر از بس آرام و پاکدل و مهربان بود هیچ کس نمیتوانست ایرادی از او بگیرد .


خرس هم به ظاهر با شتر دوستی میکرد اما در دل برای بدنام کردن شتر نقشه میکشید و هرچه شتر چاق تر میشد و به حال می آمد اشتهای او برای خوردن شتر بیشتر میشد . عاقبت خرس فکری کرد و وقتی شتر را در گوشه ای تنها یافت نزد او رفت و گفت ای برادر موضوعی هست که باید در عالم دوستی به تو بگویم ؛ اما چون تو ساده و بی تجربه هستی میترسم نتوانی آن راز را پنهان داری و هم خودت د هم مارا به دردسر بیندازی زیرا بزرگان گفته اند که اسرار بزرگ را با کودک بی تمیز و مرد شرابخوار و مردم پر حرف نباید گفت که ممکن است راز را فاش کند و گروهی را گرفتار کنند . اما از طرفی میبینم که حیوان خوبی هستی و باید این موضوع را بدانی ، این است که نمیدانم چه کار کنم . شتر دلش به شور افتاد و گفت بسیار خب ، خودت بهتر می فهمی .


اگر به من اعتماد نداری آن را پیش خودت نگاه دار اما اگر لازم است که من هم بدانم بگو . خرس گفت چون موضوع با سرنوشت تو بستگی دارد لازم است بدانی و در کار خودت احتیاط کنی اما آیا میتوانی قول مردانه بدهی که هرگز این حرف هارا تا دم مرگ به کسی نگویی ؟ آیا خودت از زبان خودت خاطر جمع هستی ؟ شتر وقتی دید این حرف ها با سرنوشت خودش مربوط است ، بیشتر به دانستن آن علاقه پیدا کرد و جواب داد خاطر جمع باش ، من قول میدهم تا دم مرگ این راز را در دل نگاه دارم  ،  اگر هم اعتماد نداری به هر چه مقدس و محترم است قسم میخورم . بعد از قول قسم هایی که در میان آمد ، خرس قبول کرد که راز بزرگ را به شتر بگوید , اطرافشان را خوب نگاه کرد و وقتی یقین پیدا کرد کسی  حرفشان را نمیشنود گفت موضوع این است که این شیر مدتی است به ظاهر پرهیزکار شده ؛  اما چیزی که هست شیر هرچه باشد شیر است و از جنس درندگان است . این را هم بدان که حیوانات جنگل تو را مانند یک بیگانه حساب میکنند و اگر شیر میانه اش با تو بد شود هیچ کس به تو رحم نخواهد کرد ؛ چون من خیر خواه تو هستم لازم دانستم این را بگویم تا در نظر داشته باشی که همنشینی با زور مندان خالی از خطر نیست ، همین را میخواستم بدانی چون که من چیز هایی هم شنیده ام . شتر که دل پاک و ساده ای داشت از این حرف ها توی ترس افتاد  و جواب داد متشکرم ، من هم میدانم شیر اگرچه خوش قلب است ؛ ولی همیشه نمیتواند میوه و علف بخورد و حالا هم که تو میگویی یک چیز هایی هم شنیده ای ؛ من هم باید خیلی به هوش باشم . خرس گفت بله ، باید مواظب باشی ، چون که اخلاق هیچ کس همیشه یک جور نیست . شتر گفت با این وضع گمان میکنم اگر من زود تر از این جنگل فرار کنم و بروم به جایی که هیچ کس از آدمیزاد و حیوانات درنده نباشد بهتر است ، چون زندگی کردن با ترس و نگرانی بسیار ناگوار است و اگر کسی از جان خود بیم داشته باشد دیگر از خواب خوراک و آسایش بهره ای نخواهد برد . خرس گفت نه ، نه ، این کار درست نیست  چرا که دنیا همه جایش همین طور است ، هرجا بروی تنها نیستی و ناچار باید با دیگران زندگی کرد و ممکن است در جای دیگر گرفتار شیر درنده ای بشوی . شتر گفت پس این که زندگی نشد ؛ از چنگ ادم ها فرار کردیم که راحت باشیم ، این جا هم باید از حیوانات رنج بکشیم . خرس گفت اهان ، اصل مطلب اینجاست . به عقیده ی من باید نترس باشی و در برابر پیش آمدها ایستادگی کنی . میدانی ، شیر هم یک حیوان است مثل من و تو ، ، که ما خودمان او را بزرگ میکنیم . میترسیم ، پس این هیکل بزرگ  را خدا برای چه به تو داده ؟ باید گوش به صدا باشی و همین که خطر را از نزدیک  دیدی خودت شیر را سر جایش بنشانی . ما هم هستیم و کمک میکنیم ولی چون تو در خطر هستی باید حمله را شروع کنی و آن قدر این پا و آن پا نکنی تا وقت بگذرد . شتر جواب داد شاید درست باشد ؛ اما حقیقت این است که من از چنین کاری وحشت دارم و از جان خودم هم میترسم و نمیتوانم به این زودی تصمیم بگیرم . باید فکر کنم و ببینم چه پیش می آید . خرس گفت این درست است اما وقتی خطری پیش بیاید نباید دست روی دست گذاشت ؛ مثل این که اگر دامن کسی آتش بگیرد و در خاموش کردن آن شتاب نکند و تعلل کند ، تمام بدنش خواهد سوخت . شتر گفت این صحیح است اما گنجشک نمیتواند با گربه بجنگد و من اگر هم زورم به شیر برسد این کار را بد میدانم . من آن روز که بار میبردم و خار میخوردم هرگز با کسی جنگ نمیکردم . حالا که در اینجا راحت هم هستم ، نمیتوانم بیخود به کسی حمله کنم باید فکر دیگری بکنم . من اهل جنگ نیستم . خرس گفت میگویی من بیخود این راز را به تو گفتم و حاضری کشته شوی و دست روی شیر بلند نکنی ؟ شتر گفت خیر ، از تو ممنونم از خطری که در راه من است با آگاه کردی تا به فکر خود باشم و اگر چه با شیر جنگ نمیکنم ، ولی این حرف را به کسی نمیگویم و همان طور که قول دادم تا دم مرگ این راز را نگاه میدارم . در تمام  این مدت که خرس و شتر با هم صحبت میکردند موشی در سوراخ خود حرف های آن ها را میشنید . وقتی  که حرفشان به اینجا رسید کلاغی بالا ی سر آن ها روی درخت نشست و خرس و شتر از هم جدا شدند . موش که فهمیده بود خرس میخواهد شتر را گول بزند  دنبال کار خود رفت و از این موضوع با کسی صحبت نکرد تا ببیند عاقبت کار به کجا میکشد . اما شتر از آن روز به بعد فکرش ناراحت بود و پیوسته در ترس و نگرانی به سر میبرد و شب خواب های پریشان میدید . این بود که کم تر حرف میزد و از خواب و خوراک افتاد و روز به روز لاغر تر و ضعیف تر میشد ؛ ولی از زندگی خود با کسی شکایتی نمیکرد مدتی که گذشت شیر فهمید که شتر بسیار ناراحت است و لاغری او باید علتی داشته باشد برای همین زاغ را که در کار ها محرم بود را خواست و به او گفت این شتر روز به روز دارد لاغر میشود و همیشه غمگین است . نمیدانم چرا ؛ چون این حیوان گوشت خوار نبوده که در اینجا از گیاه خواری ناراحت باشد . میخواهم بروی و علت آن را محرمانه و دوستانه تحقیق کنی و نتیجه را به من بگویی . زاغ رفت و چند روزی با شتر احضار دوستی کرد و احوالش را پرسید اما چیز تازه ای نفهمید . تا یک روز که کنار جوی آب به تماشا نشسته بود شتر آمد آب بخورد . زاغ خود را بالای درختی رساند و پنهان شد . شتر آمد و مدتی در آب نگاه کرد . آن وقت شتر آهی کشید و به ماهی ها گفت خوشا به حال شما که نه از بزرگان ترس دارید و نه درمیان دوستان دشمنی دارید و راحت آسوده در آب زندگی میکنید و بیچاره من که جانم در خطر است و نمیدانم کی و کجا نابود خواهم شد . زاغ این حرف را شنید و به شیر خبر  داد . شیر غمگین شد و با خود گفت شاید اتفاقی افتاده که شتر از من میترسد . شاید هم کسی چیزی به او گفته باشد . حالا اگر از خودش این  موضوع را بپرسم ممکن ایت بیشتر ترس پیدا کند ، اگر هم نپرسم همین طور ترسان و هراسان می ماند . آخر فکری کرد و یک روز چند نفر از نزدیگان و بزرگان را دعوت کرد و شتر را هم خواست . بعد در حضور همه با شتر بسیار مهربانی کرد و گفت دوستان عزیز ، همان طور که همه میبینید با آن که من شیر هستم و قدرت و زور بازو برای جنگ و خون ریزی دارم ؛ ولی نمی خواهم هرگز از من آزاری به کسی برسد و هرگز کسی از من ترس و شکایتی داشته باشد با وجود این چون هیچ کس تمام عیب های خود را نمیتواند بفهمد امروز شما را خواستم تا از شما بپرسم و به شما اجازه میدهم که هرکدام درباره رفتار و اخلاق من بگویید تا من هم عیب خود رابهتر بدانم و بیشتر خود را اصلاح کنم چون هرچه من خوب تر و مهربان تر باشم مردم هم بیشتر مرا دوست خواهند داشت بنابراین معلوم است که هرکس عیب هایم را به خودم بگویدبه من خدمت کرده واز او خوشحال خواهم شد . اگر کسی از من ترس دارد بگوید تا او را امان بدهم و آسوده  باشد اگر هم کسی درباره من فکر بدی کرده است بگوید تا او را در حضور همه عفو کنم و همه بدانند که باید با هم مهربان باشیم ؛ حالا هرچه میدانید بگویید . حاضران همه یک زبان شیر را دعا کردند و گفتند مردم همه از شیر راضی هستند و هیچ کس چنین حرف هایی ندارد که بگوید . شتر هم ساکت بود خرس هم حاضر بود و فهمید که شیر از دیدن حال شتر  به این فکر افتاده . پس ترسید که شتر چیزی از گفت و گوی آن روز به زبان آورد و خرس را رسوا کند و از آنجا که گناهکار همیشه ترسان است با خود فکر کرد خوب است امروز که فرصتی به دست آمده گناه را به گردن شتر بگذارم و خود را آسوده کنم . بعد در حالی که با گوشه ی چشم شتر را نگاه میکرد گفت ای شیر مهربان ، به نظر میرسد که کسی درباره تو فکر نابجایی کرده باشد و قلب تو که مانند آینه صاف است را آزرده خاطر کرده . وگرنه همه میدانند که شیر مهربان به کسی آزار نمیرساند . من هم همین عقیده را دارم ؛ ولی یک چیز شنیده بودم که بازگفتن آن را لازم نمیدانستم و اگر اجازه هست امروز که تو به این فکر افتاده ای به طور خصوصی بگویم شاید فایده ای داشته باشد . شیرفرمان داد مجلس خلوت شود  وبه خرس گفت هرچه داری بگو . خرس گفت  ای شیر ، ازقدیم گفته اند همان قدر که نادان در چشم دانا حقیر است دانا هم به چشم نادان حقیر می آید . حقیقت این است که این شتر معرفت ندارد که تو را آن طور که هستی بشناسد و چون با او مهربانی کردی و به او احترام گذاشته ای تصور کرده است که خودش از همه بزرگ تر و مهم تر است . او مهربانی تو را دلیل ضعف تو میداند و من یک روز  از او یک حرفی شنیدم که گفتن آن از ادب دور است . شیر گفت تعارف را بگذار کنار و هرچه میدانی  تمام و کمال بگو . خرس گفت بله ، یک روز شتر میگفت این شیر خودش چیزی نیست و اگر میدانستم که دیگران با من همراهی می کنند یک روز به شیر حمله میکردم و حرف های دیگر . آن وقت من گفتم اینها فکر باطل است و اگر شیر  این را بفهمد تو را بیچاره میکند . این بود که خیلی ترسید و ساکت شد ؛  چون نمیخواستم دشمنی در میانه پیدا شود این حرف را نگفتم  تا امروز که خودتان خواستید . شیر وقتی این حرف را شنید خرس را بیرون فرستاد و زاغ را خواست و از او پرسید به نظر تو حرف خرس چگونه می آید ؟ زاغ جواب داد قلب پاک تو بهتر گواهی میدهد اما آنچه به عقل من میرسد  این است که شتر حیوان بردبار و آرام و سنگین و مهربان است و چنین حرفی از باور کردنی نیست . علاوه براین ، خودش از ترس فرار میکرد به نظر من هرچه هست زیر سر خود خرس است . او می خواهد شتر را بدنام کند . اگر موضوع را در خلوت از شتر بپرسی حقیقت روشن میشود . شیر ، شتر را حاضر کرد و گفت بدان ، من خوبی های تو را بهتر از هر کسی  می دانم و هرگز قصد بدی به تو نداشته ام همچنین میدانم تو مدتی ترسان و هراسان و ظاهرا ناراحت هستی . حالا باید راست بگویی که دلیل لاغری و غمگینی ات چیست . این را هم بدان ، اگر گناهی کرده باشی پیش از این که اعتراف کنی تو را بخشیده ام ، اما باید راست بگویی که تکلیف خودم را با دیگران مشخص کنم . شتر از سادگی فکر کرد که اگر راستش را بگوید بر خلاف قولی است که به خرس داده و خرس به دردسر خواهد افتاد پس بهتر است گناه نداشته را به گردن خودش بیندازد . این بود که جواب داد ای شیر من همیشه کم حرف و پر اندیشه هستم ، اثر آن هم همین لاغر شدن من است .ولی  روز های اول خیالم راحت تر بود ، بعد کم کم از قدرت و زورمندی تو آگاه شدم و فکر میکردم ممکن است یک روز خطری برای من پیش بیاید . دلیل لاغری من همین بدگمانی بود و چیز دیگری نیست حالا هم حکم ، حکم شماست . من این گناه را دارم . شیر گفت بسیار خب ، حال بگو ببینم این بدگمانی تو از کجا پیدا شده ؟ آیا علتش رفتار خود من بود یا گفتار دیگران ؟ شتر در برابر این پرسش نتوانست جوابی بدهد و ساکت ماند . زاغ به شتر گفت اینجا سخن راست باید گفت و حرف راست را خیلی زود می توان گفت . اگر دیر جواب بدهی معلوم است که میخواهی دروغ بسازی وگرنه راست گفتن ، فکر لازم ندارد . در این وقت خارپشتی که سر به زیر انداخته و گفت و گو را شنیده بود خبر را برای خرس  برد  و خرس چیزی را بهانه کرد و خود را به نزد شیر رسانید . وقتی رسید که هنوز شتر جوابی نداده بود. خرس فکر کرد الان است که شتر آبروی او را ببرد این بود که پیش دستی کرد و رو به شتر کرد و گفت حال زبانت لال شده ؟پس چرا ان روز که قصد جان شیر داشتی بلبل زبانی میکردی ؟ تو که میگفتی شیر را نابود میکنی و به گردن دراز خودت مینازیدی . حالا ای شیر  ببین گناهکار خودش میترسد و از ترس ساکت شده . شیر از این حرف تعجب کرد و چیزی نگفت تا شتر جوابی بدهد  و حقیقت معلوم شود . شتر وقتی وضع را چنین دید فکر کرد که حال دیگر خود خرس احترام قول و قرار را از میان برده  پس باید حقیقت را روشن کرد .آن وقت رو به خرس کرد وگفت حالا که به من تهمت میزنی  اگر راست میگویی بگو ببینم من چه وقت و چه روزی این حرف را با تو زدم ؟ خرس گفت دو ماه پیش ، زیر درخت بید مجنون . شتر جواب داد بسیار خب ، ای بی انصاف ناپاک ،  اینک جواب بده که اگر راست میگویی ایا من این حرف را درباره شیر  در میان گذاشته ام یا کسی هم جز تو  شنیده است  ؟ اگر کسی دیگر هم شنیده باشد  باید او هم بیاید و مانند تو روبروی من گواهی بدهد تا بد خواهی من معلوم شود و اگر جز تو کسی نبوده و نشنیده پس چرا تو که این  حرف را  شندی به شیر خیات کردی و تا امروز سکوت کردی و همان روز این حرف را به شیر نزدی تا جان خود را حفظ کند ؟ در این وقت شیر دستور داد  خرس  و شتر را به زندان ببرند  و روباهی که نامش جادو بود به پاسبانی زندان گماشته شد . در این هنگام موش که گفت و گوی آن روز خرس وشتر  را شنیده بود از زندان  می گذشت . در سر راه خود روباه را دید و از او پرسید کار خرس و شتر به کجا رسید . او جواب داد هردو زندانی شدند و هنوز حقیقت مشخص نشده . موش گفت پس خواهش میکنم هروقت قرار شد به کار آنها رسیدگی شود مرا خبر کن تا در محاکمه آن ها حاضر شوم . جادو گفت از حرف تو چنین بر می آید که از این کار سودی میبری و یا خبری داری که تو را به کنجکاوی وا داشته . موش گفت سودی ندارم ; اما خبری دارم و میخواهم ببینم عاقبت کار گناهکار  و بیگناه چه میشود . روباه گفت این کار بدی است که تو گناه کار را بشناسی و خاموش بمانی وقتی خبری داری باید گواهی دهی و کار محاکمه و دادگاه را آسان کنی . موش گفت  خیر ، من حیوان ضعیفی هستم و از دخالت در کار های بزرگ میترسم . میترسم حرفی بزنم و برای خودم دشمن بسازم و کسی حرف مرا هم باور نکند . رو باه گفت نه ، این اشتباه است . اگر همه ی مردم مثل تو فکر کنند و از گواهی دادن بازداری کنند همیشه شناختن حقیقت دشوار میشود چون که گناهکاران هم خود را بی گناه جلوه میدهند و کسی هم غیب نمیداند . به عقیده ی من حرف حق را باید گفت . اگر یک نفر با تو دشمن میشود در برابر تو چند نفر دوست حق پرست پیدا خواهی کرد و خود شیر هم با تو دوست خواهد شد . موش گفت راست میگویی ، حرف حق را نباید پنهان کرد ; اما این را میدانم که حرف حق تلخ است و چون همه مردم گناهی دارند از کسی که بیهوده برای حق گواهی بدهد هیچ کس خوششان نمی آید . با وجود این چون تو را روباه خوبی میدانم حاضرم حقیقت را به تو بگویم  به شرط این که تو نام مرا پیش حیوانات نبری و اگر خودت توانستی گناهکار را رسو کنی . روباه قبول کرد . موش هم آنچه از گفت و گو ی خرس و شتر شنیده بود به روباه شرح داد و گفت من به گوش خود شنیدم که خرس شتر را گمراه میکرد و او را به دشمنی با شیر تحریک میکرد . وقتی هم دید شتر قبول نمیکند او را قسم داد که این راز را فاش نکند ، بنابراین شتر بی گناه است . روباه پیش شیر دوید و گفت من این مدت در حال پرس و جو  و تحقیق بودم  و اکنون یقین پیدا کردم که شتر بی گناه است . شیر گفت از کجا فهمیدی ؟ کسی که گفت و گوی خرس شتر را در زیر درخت بید شنیده بود به من گفت و از من قول گرفت که نام او را نبرم ؛ چون حیوان ضعیفی است و از زور مندان میترسد ؛ ولی چون من نباید به تو دروغ بگویم او را معرفی می کنم . او موش است که باید نامش پنهان بماند . شیر گفت کسی که از دوستی با کسی سود نمیبرد از دشمنی با هم زیان نمیبرد ؛ چون همه میدانند که موش نمیتواند دشمنی با خرس داشته باشد باید خود  بگوید بعد هم گناهکار زنده نمیماند که موش از او بترسد . بعد شیر زاغ  را حاضر کرد و گفت عقیده تو درباره خرس چیست و با این حیوان حسود بدخواه چه باید کرد زاغ گفت برای این که هیچ کس نگوید شیر خشمگین بود و با بی انصافی حکمی کرد بهتر آن است که گروهی از حیوانات بی آزار جمع شوند و سرگذشت را تمام و کمال بشنوند و هرکس رای خود را بگوید و مجازات خرس مشخص شود . آن روز گذشت و فردای آن روز گروهی از حیوانات بی آزار را دور خود جمع کردند که زاغ و موش و رو باه هم در میان آن ها بود . شیر گفت دوستان عزیز ، من امروز شما برای مشخص کردن کیفر یک بدکار دعوت کرده ام  ، میخواهم بپرسم مکافات کسی که این گناهان را داشته چیست :


اول این که ، حسود باشد و برای این که دیگری عزیز نباشد با حیله  او را وادار به گناه کند ؛ دو اینکه با دورنگی بخواهد دست مارا به خون بیگناهی آلوده کند ؛ سه این که ؛ به جای مصلحتی همگانی غرض شخصی به کار برد و با  گمراه کردن دیگری نفاق و دودستگی فراهم کند ؛ چهارم این که این که ، برای رسیدن به مقصود خود ، توطئه ترتیب داده باشد و تا آنجایی که مرا به خطر بیندازد دیگری را به خیانت راهنمایی  کند ؛ پنجم ایم که ، قانون رسمی جنگل که پرهیز از گوشتخواری بوده بهم زده و برای یک لقمه گوشت که خودش هوس آن را داشته میخواست که دیگری را نزد حیوانات جنگل بد نام کند و او را به کشتن دهد ؛ ششم این که گذشته از ما و دیگران قولی که خودش به رفیق خود داده عمل نکرده یعنی دیگری را به پنهان داشتن راز سفارش کرده ؛ ولی خودش برای نابود کردن دوستش همین راز را فاش کرده کسی که تا این اندازه به قول و قرار و قسم خود بی اعتنا باشد شخص خطرناکی است . حالا به عقیده شما با این چنین شخصی چه باید کرد ؟ حاضران گفتند اگرچنین شخصی در میان ما پیدا شود سزای او مرگ است ؛  اما نمیدانیم کدام بدجنس و ناپاکی چنین کاری کرده است . روباه گفت این گناهکار خرس است و گناه او به خوبی برما ثابت شده است اما برای آنکه شاهد آن را هم ببینید موش حاضر است تا آنچه شنیده را بگوید .موش هم به ناچار برخاست و آنچه شنیده بود را تعریف کرد و گفت جز گربه که دشمن است با هیچ یک از حیوانات دشمنی ندارم و اگر تا امروز راز خرس را به کسی نگفتم دلیلش آن بود که میدانستم شتر نمیتواند به شیر آزاری برساند ؛ اما حالا که شتر به زندان افتاد ترسیدم که بیگناه محکوم شود . این بود که گواهی خود را دادم . بعد از این اگر هم مرا به دشمنی نابود کنند میدانم که در راه حق مرده ام . حاضران گواهی موش را صحیح دانستند پس به خرس گفتند اگر جوابی داری بگو . خرس گفت جواب من این است که من این موش را ندیده ام و نمیشناسم و هرگز با او حرفی نزده ام و او در این شهادتی که میدهد دلیل و مدرکی  ندارد .


روباه گفت آری سند و مدرکی ندارد گناهکاران همیشه سعی میکنند سند و مدرک به دست کسی ندهند تا بتوانند کار های بدشان را انکار کنند و نپذیرند ؛ اما از هر سند و دلیل بزرگ تر عقل است ؛ عقل به ما میگوید که موش حیوانی ضعیف است که زندگی اش با زندگی خرس مربوط نیست و هیچ غرض شخصی نمینواند داشته باشد . عقل به ما میگوید که موش همنشین شیر نبوده و در شمار بزرگان نیست تا نسبت به همکاران خود حسودی کند ؛ عقل میگوید شتر حیوانیست که همیشه خار می خورد و بار میبرد و چون گوشت خوار نیست نسبت به دیگران طمعی ندارد ؛ چون درنده نیست نمیتواند با شیر بجنگد ؛ عقل میگوید که خرس به طمع گوشت شتر می خواسته است او را بدنام کند و شتر را به کشتن بدهد  . حاضران گفتند صحیح است چون خرس به مرگ محکوم شده بود درندگان به جان او افتادند و او را به مکافات بدخواهی اش رساندند