به نام خداوند آسمان و زمین  



در زمان های بسیار قدیم مردی زندگی میکرد که در نزد حاکم به شغل میرغضبی مشغل بود و هر وقت که میخواستند گناهکاری را تازیانه زنند او را صدا میکردند .  آن مرد جلاد ، همسر بسیار مهربانی داشت ؛ همسری که چون جانش دوستش میداشت و تنها مشکل آن ها در زندگی این بود که همسرش بچه دار نمیشد اما آن ها گربه ای سفید و زیبا داشتند که سال ها در آن خانه بود و مانند یک بچه کوچک اسباب شادی آنها بود . او هنگام رد شدن خودنمایی میکرد و همیشه با شیطنت هایش جلاد و همسرش را به خنده می انداخت .



مدتی گذشت و همسر میرغضب باردار شد و هنگام زایمان به سختی بیمار شد و هرچه کردند دوایی بر درد زن نشد و بعد از چند روز از دنیا رفت و یتیمی بر روی طفلشان چیره شد و دختری از او به یادگار ماند . میرغضب از مرگ همسرش بسیار انداهگین بود . او نسبت به فرزندش بسیار محبت داشت و او را مانند گوهری ارزشمند نگاه میداشت . او برایش دایه ای یافت تا کودک را شیر دهد و پرستاریش کند و مدتی در خانه بماند و کار های خانه را انجام دهد .گربه هم که از کار های بچه خوشش می آمد بعد از مدتی با او انس بست . گاهی با جست و خیز کردن و شیطنت مانع گریه ی کودک میشد .او میدید که دایه ی کودک   گهواره را حرکت میدهد و بچه هم از گریه باز می ایستد .


روزی از روز ها که دایه در خانه نبود و بچه خوابیده بود از طرف حاکم شهر به میرغضب خبر میرسد که هرچه سریع تر باید خود را به کاخ حاکم برساند . لباس هایش را مرتب کرد و از خانه بیرون رفت . مدتی گذشت و بچه از خواب برخواست و شروع به گریه کرد. گربه به سمت گهواره رفت و قدری گهواره را تکان داد و بچه آرام گرفت . مدتی گذشت ؛ صدایی عجیب به گوش گربه رسید . ناگهان مار سیاهی از داخل لوله ای که درون زغال دانی بود بیرون خزید و به سمت گهواره رفت . گربه به محض دیدن مار بی درنگ به سمتش رفت و به او حمله کرد . مار و گربه با هم گلاویز شدند و گربه خراشی به مار زد . بچه از صدای آن ها وحشت کرده بود و گریه می کرد. گربه خراشی دیگر به مار زد و او را بشت زخمی کرد. پشم های گربه خون آلود شده بود. گربه با پنجه های تیزش چند خراش دیگر به مار کشید  . بالاخره گربه توانست مار را بکشد . گربه خوشحال بود از این که توانسته بود خدمتی انجام دهد.


میرغضب کارش در کاخ حاکم تمام شده بود و در حال بازگشت به خانه بود . همان طور که در حال قدم زدن بود , یکی از دوستانش را دید . سلام کرد . آن مرد احوال بچه را جویا شد . میرغضب جواب داد که خوب است در خانه گربه ای دارم که نمیگذارد به او بد گذرد . اکنون از خانه بیرون آمدم آن گربه در کنار بچه ام هست . دوستش به او گفت تو خیلی نادان هستی . آیا میخواهی گربه بچه ات را بخورد ؟ میرغضب گفت او گربه ای وفادار است و چنین کاری انجام نمیدهد . آن مرد گفت فقط کافیست که بچه دم او را بکشد تا او خشمگین شود و یا این که گرسنه باشد . میرغضب سگرمه هایش در هم رفت و به راهش ادامه داد .


وقتی که به خانه رسید گربه از اتاق بیرون آمد . به محض این که گربه را خون آلود دید با خود گفت که دوستم راست میگفت و با آخرین توان با شلاقی که در دست داشت به گربه ضربه ای زد و او را به گوشه ای پرت کرد .همین که وارد اتاق شد و چشمش به مار سیاه افتاد که غرقه در خون در وسط اتاق افتاده بود. تازه  فهمید که گربه چه خدمت بزرگی در حق او کرده .  به سمت گربه دوید تا از او دلجویی کند و نوازشش کند . اما وقتی بالای سر او رسید فهمید کار از کار گذشته و گربه ی نگون بخت مرده است . مرد عجول بالای سر گربه ی بیچاره اه و ناله سر داد و از کرده ی خود بسیار پشیمان شد.


زان پس شغل خود را کنار گذاشت و شغل دیگری پیشه کرد او با خود گفت همان طور که من در قضاوت عجله کردم و بیگناهی را بی دلیل مجازات کردم ، ممکن است حاکم هم مرتکب چنین اشتباهی شود و بیگناهی با دستان من به ناحق مجازات شود .