به نام خدا

قبل از خوندن داستان رو اینو بگم که هرکسی ممکه از این داستان لذت نبره . اخه بیشتر این داستان برای بچه هاس تا بزرگ ترا یعنی صرفا برای بچه ها نوشتم . اگر خواستین بخونین برای بچتون سعی کنین با آهنگ و شمرده شمرده بخونین مثل قصه گو ها

یکی بود ، یکی نبود ؛ زیرگنبد کمبود هیچ کس نبود .ی جای خیلی دورٍ، توی یک جنگل بزرگ و خرم حیوونا  با خوشحالی زندگی میکردن .داستان انسانیت / کلبه ی قصه

 داخل یک شب پاییزی که هوا خیلی سرد بود یهو ی صدای خیلی بلند شنیده شد . همه ی حیوونا از خواب پریدن . همه شون  وحشت کرده بودن . توی این جنگل ما ی جغد دانایی زندگی میکرد . جغد دانای قصه ی ما وقتی اون صدای بلند رو شنید پرواز کرد به سمت آسمون .

 از اون بالا ی چیز خیلی گنده دید اول نفهمید چیه . وقتی نزدیک تر رفت دید ی چیز آهنی خیلی بزرگ اونجاس که باهاش درخت هارو قطع میکنن . خیلی ترسید و با نگرانی به سمت حیوونا رفت . یکم این ور اون ور رفت ولی بقیه رو پیدا نکرد . یکم که گشت اون طرف جنگل نور کرم های شب تاب رو از دور دید . انگار نور از طرف خونه ی اقا فیله بود . بله همه ی حیوونا  اونجا جمع شده بودن . چون لونه ی اقا فیله خیلی محکم تر از بقیه لونه ی ها بود . رفت اونجا وقتی ماجرا رو تعریف کرد موش با ترس و لرز گفت اونا میخوان همه ی مارو بکشن . خارپشت گفت حالا باید چی کار کنیم ؟

جغد دانا گفت من ی فکری دارم باید با اونا بجنگیم . موش گفت ولی انسان ها از ما خیلی قوی ترن ما که نمیتونیم با اونا مبارزه کنیم . جغد دانا گفت اگر همگی با هم متحد شیم میتونیم . کسی هست که نخواد به ما کمک کنه ؟ همه موافق بودن به جز روباه و طاووس.

روباه میگه من میرم و قایم میشم ی گوشه تا اینا برن . جغد دانا جواب میده ولی اونا میخوان جنگل مارو نابود کنن . طاووس میگه برای من که اصلا همه نیست من میرم و زندگی خودم رو میکنم .اینا رو گفتن و رفتن. اونا تصمیم گرفتن که فردا شب یک حمله ی خیلی بزرگ به اون ها کنن .

یکم انور تر داخل چادر ادما چند نفری افکار پلید و شومی در سرشون میگذشت . یکیشون با صدای خیلی بلند گفت باید تمام درخت های این جنگل رو ببریم تا دوباره کارخونه ی چوب ما شروع به کار کنه . یک نفر دیگه گفت چند ماهی هست که کارخونه ی ما کار نکرده . اگر همین جوری پیش بریم ورشکسته میشیم . یکی از اونها که انسان خوش قلبی بود گفت اما حیونایی که اونجا زندگی میکنن حق زندگی دارن شما دارین محل زندگی اونهارو از بین میبرین .

 اونا گناه دارن . به پرنده ای فکر کنین که جوجه هاش تو لونن و دارن جیک جیک میکنن اگر درخت هارو قطع کنین زندگی همه ی حیوونای جنگل رو نابود میکنین . بقیه شون گفتن این چیزا اصلا مهم نیست اگر هم ناراحتی میتونی از اینجا بری . اون دیگه حرفی نزد و رفت .فردا صبح حیوونا با ی صدای خیلی بلند از خواب پریدن وقتی اومدن بیرون از لونه دیدن ی عالمه درخت افتاده رو زمین . خیلی ناراحت شدن .

 منتظر شدن تا شب بشه و یک نقشه ی عالی کشیدن . نزدیکای غروب که شد همه شون زیر درخت بلوط بزرگ جمع شدن . شیر و گرگ و پلنگ و ببر که از بقیه قوی تر بودن جلو تر رفتن . اون چارتا سعی کردن انسان هارو مشغول کنن . اقا فیله هم یکی از درخت هایی که زمین افتاده بود رو بلند کرد و باهاش به جون ماشین چوب بری افتاد .

 ادما که دیدن وضعیت اینجوره خیلی سریع تفنگ هاشون رو دراوردن و با چندتا شلیک کار شیر و پلنگ و ببر تموم کردن . گرگ با دیدن تفنگ ها با سرعت به سمت بقیه دوید اما تو راه تیر خورد . با زحمت خودشو رسوند به بقیه و بهشون گفت جون خودتون رو نجات بدین و از این جنگل برین . اونا با تفنگ های غول پیکرشون همه ی شما رو از بین میبرن . کبوتر به فکر افتاد ولی اخه کجا ما که جای دیگه ای رو نداریم برای رفتن . همه خیلی نگران بودن . صدای تفنگ ادما نزدیک و نزدیک تر شد .

اونها مجبور شدن از اونجا برن . هر چند که خیلی سخت بود اما چاره ای نداشتن و مجبور شدن برای همیشه به ی جای خیلی خیلی دور سفر کنن . سفری که همیشگی بود .

سعی کنیم انسان باشیم نه فقط پوست و دست و پا و دماغ و دهن و ظاهر انسان رو داشته باشیم . سعی کنیم داخل وجودمون هم انسان باشیم .


مهم اینه که ادم باشیم . ادم نما نباشیم مثل بابامون آدم ، ادم باشیم . میمون هم تقریبا شکل آدمه ولی ادم نیست .