به نام خدا

پیشنهاد میکنم این داستان رو حتما با صبر و تحمل و بخونید و سعی کنید موقع خوندن صحبت شخصیت ها ، صدایی از اون ها در ذهن خودتون بسازید .


همسرم با صدای بلند بهم گفت تا کی میخوای سرتو تو اون روزنامه ی مزخرف فروکنی . نمیخوای پاشی به دختر جونت بگی که غذاشو بخوره ؟ روزنامه رو انداختم ی گوشه و رفتم سمت اونا . تنها دخترم آوا وحشت زده به نظر میرسید . چشاش پرِ اشک بود .

آوا دختره زیبا و البته باهوشی بود ؛ با اینکه خیلی کوچیک بود . ی ظرف شیربرنج جلوی آوا بود . ظرف شیربرنجو برداشتمو بهش گفتم چرا چنتا قاشق گنده نمیخوری .  فقط به خاطر بابا عزیزم .

 آوا کمی نرم شد و با پشت دستش اشکاشو پاک کرد و گفت باشه بابا میخورم . دو سه قاشقم نه ؛ همشو میخورم . ولی شما باید ... آوا مکث کرد . گفت بابا من اگه همشو بخورم هرچی خواستی بهم میدی ؟

دست دخترمو گرفتمو به نشانه تعهد باهاش دست دادم . یهو مضطرب شدم و گفتم آوا عزیزم ، نباید واسه خریدن کامپیوتر یا هرچیزه گرون قیمت دیگه اصرار کنی . بابا از اینجور پولا نداره . باشه ؟

نه بابا من  چیزه گرون قیمتی نمیخوام  . و با حالتی ناراحت کننده همشو خورد . وقتی شام تموم شد آوا پیش من اومد . از تو چشاش انتظارو میشد دید . هممون توجهمون به آوا بود . آوا گفت میخوام سرمو تیغ بندازم  . همین چن روز پیش هم همین خواسته رو داشت همسرم جیغ و داد فریاد راه انداخت و گفت وحشتناکه . ی دختر بچه بخواد سرشو با تیغ بزنه . اصلا امکان نداره

.به آوا گفتم دختر گلم چرا از ما ی چیزه دیگه نمیخوای ؟ ما ناراحت میشیم از اینکه سر تیغ خورده ی تور رو ببینیم  . خواهش میکنم مارو درک کن .

سعی کردم قانعش کنم . ولی اون به من گفت بابا دیدی چقدر برا من سخت بود تا ظرف شیربرنج رو بخورم . آوا بی صدا اشک میریخت . گفت شما به من قول دادین هرچی خواستم بهم میدین . حالا میخواین بزنید زیر قولتون ؟!

اونجا بود که باید خودمو نشون میدادم . گفتم مرده و قولش . زنم یهو داد زد مگه دیوونه شدی . به آوا گفتم خواستتو انجام میدم .

فردای اون روز آوا با ی سر صورتی تراشیده و ظاهر بامزه ای که پیدا کرده بود به مدرسه بردمش . دیدن چهره ی بامزه آوا با سر بدون مو برای من تماشایی بود . برگشت سمتمو برام دست تکون داد . من هم دست تکون دادم و بهش لبخند زدم .

در همون لحظه ها بود که پسری از اتومبیل پیاده شد و با صدای بلند آوا رو صدا زد و گفت آوا ، صبر کن تا منم بیام . چیزی که باعث حیرت من شده بود سرِ بدون موی پسر بود .

خانمی از اتومبیل خارج شد و به سمت من اومد و بدون اینکه خودشو معرفی کنه گفت دخنر شما واقعا فوق العاده است . پسری که داره به همراه دختر شما میره ، پسره منه . اون سرطان خون داره . زن چند لحظه مکث کرد تا صدای هق هق شو خفه کنه . اون در چند ماه گذشته اصلا نتونست به مدرسه بیاد . به خاطر شیمی درمانی تمام موهاش رو از دست داده .

نمیخواست به مدرسه بیاد چون فکر میکرد ممکنه که بچه ها ناخواسته مسخرش کنن .

آوا پسر منو هفته ی پیش دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله ی مسخره کردن بچه ها رو بده . ولی اصلا فکر نمیکردم که اون حاضر شه به خاطر پسر من موهای زیباشو بتراشه و فدای اون کنه . آقا شما و همسرتون واقعا از بندگان محبوب خدا هستین که دختری با چنین روح بزرگ به شما داده .

در همون لحظات که خشکم زده بود  ناخواسته یهو زدم زیر گریه . فرشته ی کوچولوی من ؛ تو به من فهموندی که معنی عشق واقعی چیه !

 

خوشبخت ترین مردم روی کره ی خاکی ما کسایی نیستن که اونجور که دوست دارن زندگی میکنن . اونا کسایی هستن که خواسته های خودشون رو به خاطر کسایی که دوسشون دارن عوض میکنن