به نام خدا

کوه نوردی قصد داشت قله ی کوهی بلند را فتح کند . پس از سال ها تلاش و تمرین برای سفرش آماده شد . سفرش را آغاز کرد . به بالا رفتن ادامه داد تا زمانی که هوا کاملا تاریک شد . سیاهی شب همه جارا فرا گرفته بود و دیدن آسمان شب در آن هوای تاریک از آنجا تماشایی بود . چیزی به صعودش به قله نمانده بود که پایش لیز خورد و با سرعت به سمت پایین سقوط کرد .

داستان ایمان پوچ

سقوط همچنان ادامه داشت . در آن لحظات ترسناک تمام خاطرات خوب و بد زندگیش را به یاد آورد . به این فکر میکرد که چقدر به مرگ مرگ نزدیک شده که ناگهان طنابی که به دور کمرش بسته بود ، به شاخه ای گیر کرد . در آن لحظات سنگین سکوت با آنکه هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد کشید . خدایــــــا کمـــکم کن .

ناگهان صدایی از سوی آسمان آمد و گفت : ای بنده ی من ، از من چه میخواهی ؟

صخره نورد با درماندگی گفت : ای خدای بزرگ خودت که وضع حالم را میبینی ؛ کمکم کن .

_ آیا تو به من ایمان داری ؟

_البته ؛ همیشه ایمان داشته ام .

_ پس طناب دور کمرت را پاره کن  

صخره نورد وحشت زده گفت خدایا نمیتوانم . پاره کردن طناب یعنی سقوط از کیلومتر ها ارتفاع .

خدا گفت : آیا تو  به من ایمان نداری ؟

کوهنورد گفت : خدایا نمیتوانم . نمتوانم .

روز بعد در یکی از روزنامه های محلی نوشته شد

جسد منجمد شده ی کوهنوردی در حالی پیدا شد که با طنابی از شاخه ای آویزان شده بود و تنها دو متر با زمین با فاصله داشت .