روزی مردی فقیر نزد بزرگی عالم رفت و از دست تنگی و بیچارگی گله کرد . او گفت در روستا زمینی کوچک و کلبه ای چوبی و محقرانه دارد . و هرچه قدر که کار میکند حتی  سبب تامین خورد و خوراک او و خانواده اش نمیشود . او با ناراحتی گفت  هر روز از روز قبل تنگ دست تر و فقیر تر میشوم .

در روستا کاری برای من نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به من است تا کاری پیدا کنم و درآمدی داشته باشم ولی هیچ کاری نیست و نمیدانم چه کنم .

مرد دانا پرسید اگر تو الآن در مسیر رفتن به خانه بمیری ، فکر میکنی خانواده ات چه میکند ؟ مرد کمی فکر کرد و گفت  خب از اول آنان برای من عزاداری میکنند سپس زمین و کلبمان را میفروشند و به جایی دیگر کوچ میکنند و در آنجا هرکدام مشغول کاری میشوند  .  

مرد عالم گفت بسیار خب اگر همین امروز زلزله بیاید و کلبه ی تان ویران شود و بر فرض محال همه تان سالم بمانید آنگاه چه میکنید ؟ کمی فکر کرد و گفت قوت و خراک مختصری برمیداریم و از آنجا کوچ میکنیم  و دست جمعی هرجا که کاری بود مستقر میشویم .  

آنگاه مرد عالم لبخندی زد و  گفت بسیار خب آیا باید تو بمیری یا زلزله بیاید که به فکر بیفتید ؟

مهاجرت را شروع کنید .  تا زنده اید تلاش به خرج دهید و اگر تنوانستید همین امشب آماده ی مهاجرت شوید .