کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

شکارچی دانش اموز

به نام پرودگار عالمین


روزی بود و روزگاری بود.در زمان های قدیم یک شکارچی بود که گاهی در بیابان کبک ها و کبوترهای صحرایی را شکار می کرد و گاهی هم در کنار دریا ماهی صید می کرد و با این کار زندگی خود و زن و بچه اش را رو براه می کرد. یک روز این شکارچی در گوشه ایی از بیابان کنار یک تپه یک مشت گندم و برنج پاشیده بود و منتظر بود که کبوتر هایی که در آن نزدیکی دانه برمی چیدند به دام بیفتند.پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوتر ها به دام نزدیک شده بودند ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک میشدند و با صدای بلند با هم گفتگو میکردند. شکارچی از ترس این که کبوتر ها رم کنند و به دام نیفتند زود خود را به آن دو نفر رساند و گفت دوستان به خاطر خدا در این جا سر و صدا نکنید تا مرغ های من نترسند و فرار نکنند.

ادامه مطلب...
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۰ ۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

دوستی خرس

به نام خداوند یگانه که بود و هست و باشد جودانه

روزی بود و روزگاری بود . در زمان های قدیم یک پیرمرد دهقان بود که تمام عمر خود را در کار کشاورزی و باغبانی گذرانده بود و کم کم باغ بزرگی در خارج شهر خریده بود و در آن درختان میوه دار مانند انار ساوه ، انگور شهریار ، خربزه ی اصفهان ، هندوانه شریف آباد ، گوجه برغان ، سیب تربت ، هلو ی مشهد ، پرتقال شهسوار گلابی نطنز  و سایر میوه هایی که امروزه به خوبی معروف هستند را داشت . این باغ در نزد اهالی شهر های نزدیک بسیار معروف بود و همه حسرت داشتن چنین باغی را می خوردند .
ادامه مطلب...
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

کوری که خود را کور کرد

به نام خداوند بخشنده و دستگیر                                            کریم و خطا بخش و پوزش پذیر


روزی بود و روزگاری در یک روستا ی پرت و دور افتاده مرد فقیری به همراه خوانواده اش در زیر یک سقف کاهگلی زندگی میکردند.مرد به کمک  پسرهایش کشاورزی میکرد و زن او با کمک تنها دخترش حصیر بافی میکرد.روزگار بر آنان سخت میگذشت و نان شب خود رو با مشقت به دست می اوردند چون که شهریار آن منطقه بسیار ظالم بود و مالیات خیلی زیاد از مردم بیچاره میگرفت.

ادامه مطلب...
۲۱ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۲ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
امیر رضا

کبوتر کم صبر

                                  به نام دوست که هرچه هست از اوست                                                                                                                                                                                             

 روزی بود و روزگاری بود . یک جفت کبوتر بودند که در ایام نوروز همسر و هم خانه شده بودند و در گوشه ی کشتزاری در پای درختی خانه ساخته و به خوبی زندگی میکردند . 

یک روز کبوتر ماده گفت این خانه خیلی مرطوب است و باید جای بهتری پیدا کنیم . کبوتر نر گفت حالا تابستان در پیش است و هوا رو به خشکی میرود . ساختن لانه ای به این بزرگی که پشت آن هم انباری دارد مشکل است . مدتی همان جا ماندند و از اول تابستان که گندم و برنج و حبوبات فراوان بود ، هر روز غذای خودشان را در صحرا میخوردند و مقداری هم به خانه می آوردند و برای زمستان ذخیره میکردند ؛ آن وقت خوشحال شدند و با هم گفتند که امسال زمستان از داشتن خوراک راحت خواهیم بود .  چندی گذشت و دانه های ذخیره شده را نگاه کردند تا این که تابستان هم به پایان رسید و دانه ها در صحرا کم تر شد و چند روز که کبوتر ماده که در پرواز کردن ناتوان تر بود در خانه ی خود می ماند و کبوتر نر  به دور دست می رفت و مقداری دانه برای جفتش می آورد .  

ادامه مطلب...
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۲۹ ۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

درویش و نسخه ی پردردسر

به نام خدایی که جان افر                                       سخن گفتن اندر زبان افرید 




در عراق عرب درویشی زندگی میکرد به نام ابو اشعث که اوضاع مالیش خیلی رو به سامان نبود و در کوچه و خیابان گدایی میکرد. روزی از مجنونی شنید  که در شام گدایان بسیار ثروتمند هستند.هرچه داشت و نداشت را فروخت و خرج رفتن به شام کرد اما انجا که رسید دید حتی گرفتن درهمی از مردم شام مثل کندن مویی از خرس بود و به هیچ وجه ممکن نیست.
ادامه مطلب...
۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۱ ۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

دستگاه عجیب

روزی از روز  های سرد پاییز ، پدری روستایی به همراه پسر شانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری  خیلی بزرگ می شود. پسر متوّجه دو دیواری شد که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟

ادامه مطلب...
۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۵۸ ۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
امیر رضا

معصومیت کودکانه

به نام خالق گیتی


یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد

او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه جایزه ی اوست .

ادامه مطلب...
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۷ ۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
امیر رضا

خر و پف های دلپذیر

به نام خدا


زن و مرد پیری در کنار هم زندگی میکردند .پیرمرد همیشه از خرپوف های زنش شکایت میکردولی پیرزن هرگز زیر بار نمیرفتو گله های شوهرش را به حساب بهانه گیری میگذاشت .

ادامه مطلب...
۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۸ ۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
امیر رضا

خرید و فروش زورکی

ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﺑهم ﺑﺪﻩ میخوام
ﺗﻮﭖ ﺑﺨﺮﻡ . ﮔﻔﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺧﺮﻭﺳﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻭ
ﺑﻔﺮﻭﺷﺶ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﺮﻭﺳ رو ﺑﺮد ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ
ﻧﺨﺮﯾﺪ . ﺭﻑت ﺩﻡ ﺩﺭ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺯﺩ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻟﯽ ﺩﺭﻭ
ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺴﺮﻩ گفت ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯿﺨﺮﯼ . ﺯﻥ ﮔﻒت ﻓﻌﻼ ﺑﯿﺎ ﺩﺍﺧﻞ . ﭘﺴﺮﻩ
ﺭﻑت ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺮﻭﺱ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻦ ﯾﮑﯽ
ﺩﺭ ﺯﺩ . ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮمه  ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ.
ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﯿست ﺩﻭست  ﭘﺴﺮﺷﻪ ﻫﻨﻮﺯ
ﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻭ ﺯﺩﻥ . ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮﻣﻪ
ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ،ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ .

ادامه مطلب...
۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۷ ۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا

قاطر با ارزش

به نام خدا 


  مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.

ادامه مطلب...
۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۳۴ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا