کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

کارت پخش کن باکلاس


ی روز داشتم تو پیاده رو راه میرفتم، از دور دیدم ی کارت پخش کن شیک و با کلاس ، ی سری کارت خوشگل و رنگی دستش بود و کارت هارو به هر کسی نمیداد .

به خانما که اصلا نمیداد و محلشون نمیزاشت . درباره ی آقایون هم کاملا گزینشی رفتار میکرد و از بینشون گلچین میکرد . معلوم بود فقط به ی سری افراد خاص میداد .

ادامه مطلب...
۲۰ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

ایمان پوچ

به نام خدا

کوه نوردی قصد داشت قله ی کوهی بلند را فتح کند . پس از سال ها تلاش و تمرین برای سفرش آماده شد . سفرش را آغاز کرد . به بالا رفتن ادامه داد تا زمانی که هوا کاملا تاریک شد . سیاهی شب همه جارا فرا گرفته بود و دیدن آسمان شب در آن هوای تاریک از آنجا تماشایی بود . چیزی به صعودش به قله نمانده بود که پایش لیز خورد و با سرعت به سمت پایین سقوط کرد .

ادامه مطلب...
۲۰ دی ۹۵ ، ۰۹:۵۱ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

ارتحال آیت الله هاشمی رفسنجانی را تسلیت عرض می کنیم

۱۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

راه دور ، انتخاب صحیح

به نام ایزد پاک سرشت


یکی از دوستام برام تعریف میکرد :

روز های اول که تو سوئد بودم ، یکی از همکارام هر روز صبح با ماشینش منو از هتل به محل کارمون میبرد .

ادامه مطلب...
۱۹ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

بهای خوردن دود کباب

به نام خدا

فقیری تنگدست از کنار دکان کبابی میگذشت . کبابی ، کباب هارا بر روی آتش گذاشته بود و باد میزد . بوی کباب در تمام بازار پیچیده بود . او گرسنه بود ولی سکه ای نداشت . تکه ای نان از بقچه اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفت و به دهان گذاشت .

ادامه مطلب...
۱۹ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

موهای تراشیده ی آوا

به نام خدا

پیشنهاد میکنم این داستان رو حتما با صبر و تحمل و بخونید و سعی کنید موقع خوندن صحبت شخصیت ها ، صدایی از اون ها در ذهن خودتون بسازید .


همسرم با صدای بلند بهم گفت تا کی میخوای سرتو تو اون روزنامه ی مزخرف فروکنی . نمیخوای پاشی به دختر جونت بگی که غذاشو بخوره ؟ روزنامه رو انداختم ی گوشه و رفتم سمت اونا . تنها دخترم آوا وحشت زده به نظر میرسید . چشاش پرِ اشک بود .

آوا دختره زیبا و البته باهوشی بود ؛ با اینکه خیلی کوچیک بود . ی ظرف شیربرنج جلوی آوا بود . ظرف شیربرنجو برداشتمو بهش گفتم چرا چنتا قاشق گنده نمیخوری .  فقط به خاطر بابا عزیزم .

ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

سرقت عقیده

به نام خدا
در زمان های بسیار دور دزدی زندگی میکرد . در یکی  از روز ها صندوقی پیدا کرد که در آن چیز با ارزشی بود . بر روی آن صندوقچه روی پوست آهو دعایی نوشته شده بود . او صندوق را برنداشت .
ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

دوزخ چیست ؟

به نام خدا


روزی از روز ها عابدی بلند آوازه به نانوایی رفت اما چون لباس درستی بر تن نداشت نانوا به اون نان نداد . وقتی که او رفت مردی نزد نانوا رفت و به او گفت که آیا آن مرد را میشناسی ؟ 

جواب داد نه , نمیشناسم .

_او فلان عابد بود .

ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۱:۴۹ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا