کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایات کوتاه» ثبت شده است

عابد دین فروش

به نام خدا 

 

روزی جوانی با با چاقو به مسجد وارد شد و گفت بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با وحشت و تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و سکوت در مسجد حکمفرما بود. بالاخره پیرمردی با ریش های سفید ، بلند شد و گفت بله من مسلمانم .

ادامه مطلب...
۲۲ دی ۹۵ ، ۱۶:۰۰ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
امیر رضا

همین آش است و همین کاسه

به نام خدا

 در زمان حکومت نادرشاه یکی از استانداران به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های خیلی سنگین میگرفت . مردم که از این اوضاع خسته شده بودند به نادر شکایت کردند . نادر پیغامی برای استاندار فرستاد اما او همچنان به ظلم ادامه میداد و به دستور نادر هم توجه نکرد .

ادامه مطلب...
۲۲ دی ۹۵ ، ۱۴:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر رضا

بهای خوردن دود کباب

به نام خدا

فقیری تنگدست از کنار دکان کبابی میگذشت . کبابی ، کباب هارا بر روی آتش گذاشته بود و باد میزد . بوی کباب در تمام بازار پیچیده بود . او گرسنه بود ولی سکه ای نداشت . تکه ای نان از بقچه اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفت و به دهان گذاشت .

ادامه مطلب...
۱۹ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

سرقت عقیده

به نام خدا
در زمان های بسیار دور دزدی زندگی میکرد . در یکی  از روز ها صندوقی پیدا کرد که در آن چیز با ارزشی بود . بر روی آن صندوقچه روی پوست آهو دعایی نوشته شده بود . او صندوق را برنداشت .
ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

خیاط در کوزه افتاد

به نام دوست که هرچه هست از اوست

در زمان های قدیم خیاطی زندگی میکرد و در کوچه ای به شغل خیاطی مشغول بود . مردم برای رفتن به قبرستان باید از آن کوچه عبور کنند و هر وقت کسی میمرد جنازه اش را از روبروی دکان خیاط رد میکردند و خیاط هم میفهمید که یکی مرده .
ادامه مطلب...
۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا

انوشیروان و پیرمرد درخت کار

                                           به نام خداوند متعال     


در زمان های خیلی دور پادشاهی عادل زندگی میکرد به نام انوشیروان و همگان از بودنش راضی بودند . روزی از روز ها انوشیروان در حال قدم زدن بود که به یکباره پیرمردی را از دور دید ؛ وقتی به او نزدیک تر شد دید که پیرمرد در حال کاشتن درخت گردویی است .
ادامه مطلب...
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۹ ۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
امیر رضا

نیکی سزای نیکی

   به نام خالق یکتا


روزی از روز ها امام حسن مجتبی علیه سلام در حال عبور از سایه ی دیوار باغی بود که به یکباره غلام سیاهی را از دور دید که چند تکه  نان در دست دارد و سگی مقابل اوست . آن غلام تکه ای خود میخورد و تکه ای برای سگ می انداخت . وقتی امام به او رسید تبسمی دلنشین کرد و فرمود خود گرسنه ای و بعد خوراکت را به این حیوان میدهی ! او گفت چه کنم ؟ شرم دارم که من بخورم و سیر باشم و او نگاه کند وگرسنه بماند .
ادامه مطلب...
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

خرما با هسته

به نام روزی دهنده ی خلق

روزی از روز ها ، پیامبر اکرم صلی الا علیه و اله و سلم در کنار حضرت علی علیه سلام در حال خوردن خرما بودند . آن ها دو ظرف جدا داشتند که در آن هسته های خرما را مینداختند . هسته های درون ظرف حضرت علی علیه سلام خیلی بیشتر بود . حضرت باخود فکری کرد و با احتیاط ظرف خود را با ظرف پیامبر جا به جا کرد . پیامبر اکرم صلی الا علیه و اله و سلم متوجه این عمل حضرت علی علیه سلام شد ولی به رو خود نیاورد .
ادامه مطلب...
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۴ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا

آرزو ی زیبا

                                                  یا رب

روزی مردی رو  خوابی آمد که فرشته ای ، در خوابش بگفت یکی از آرزوهایت را بر آورده میسازم . از خواب پرید و به فکر فرو و بعد از ساعتی فکر ، با خود گفت که آشفته بوده . شب بعد همان را دید و یقین یافت . هرچه  فکر کرد ، آرزویی نیافت . نزد همسر رفت که چه کنم . زن گفت شانزده سال است که فرزندی ندارم . نزد مادر رفت و مادر گفت از آغاز تولد ندیدم  . دعا کن سیاهی چشمم روشن شود . بر سر دو راهی مانده بود که اگر مادر شفا میافت فرزندی نداشت و اگر فرزندی داشت دیده ی مادر گشوده نمیشد .
ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۶ ۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

علم بهتر است یا ثروت


                                                                       به نام حق

معلم دخترک را صدا زد تا انشایش را با موضوع علم بهتر است یا ثروت بخواند . با صدایی ترسان و لرزان گفت که ننوشته ام .

ادامه مطلب...
۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۴ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا