به کلبه ی قصه خوش اومدید .
لحظات خوشی رو برای شما آرزومندیم .
در این وبلاگ داستان های جالبی وجود دارد و ما نویسنده ی این داستان ها نیستیم .
منتظر نظرات خوبتون هستیم .
به کلبه ی قصه خوش اومدید .
لحظات خوشی رو برای شما آرزومندیم .
در این وبلاگ داستان های جالبی وجود دارد و ما نویسنده ی این داستان ها نیستیم .
منتظر نظرات خوبتون هستیم .
89.41.181.118
بالایی ماله هوسته
ee1603010200010001fc030386e24c3add76616e2e6e616a76612e636f6d
این ماله سیکرته
پورت هم که همون 443
به نام خدا
روزی رنی جوان در حال قدم زدن بود . همان طور که قدم میزد ناگهان عقربی را دید که در آب افتاده و دست و پا میزد . تصممیم گرفت عقرب را نجات دهد . دست خود را دراز کرد ولی عقبرب او را نیش زد . زن دوباره تلاش کرد تا عقرب را از آب بیرون بکشد ولی دوباره او را نیش زد .
به نام خدا
سه تا رفیق باهم میرن رستوران بدون ی قرون پول . هر کدومشون سر ی میز میشینن و تا مرز انفجار میخورن .
اولی میره پای صندوق و میگه خیلی ممنون . خیلی خوشمزه بود . آقا این بقیه پول مارو بدین ؛ برم . صندوق دار چشاش از تعجب باز میشه و میگه کدوم بقیه آقا ؟ شما که اصلا پولی پرداخت نکردی . میگه : آقا یعنی چی ؟ خودت بهم گفتی پول خورد ندارم بعد از میل کردن غذا بهتون میدم .
به نام خدا
در جنگلی دور افتاده برکه ای پر آب وجود داشت .
در برکه قورباغه های زیادی در کنارهم شاد و خرم زندگی میکردند . در یکی روز ها از روز ها دو تا از قورباغه ها درون چاهی عمیق افتادن . هردوتاشون تلاش میکردن که بیرون بیان . بقیه قورباغه ها در کنار چاه جمع شده بودند و فریاد میزدند که شما درون چاه افتادین و نمیتونید بیرون بیاید و میمیرید .
به نام خدا
زمانی که ناسا برنامه ریزی برای فرستادن فضانوردان رو به فضا فضا رو شروع کرد ، با یک مشکل عجیب و خیلی جالب مواجه شد . اونها متوجه شدند که خودکار هایی که در فضا هستند جاذبه ندارند . (جوهر خودکار موقع نوشتن روی سطح کاغذ نمیریخت و معلق میشد تو هوا )
پسربچه ی فقیری وارد کافی شاپ شد . پشت یکی از میز ها نشست .
گارسون برای گرفتن سفارش به سمت پسر رفت . وقتی رسید ، پسر از او پرسید بستنی شکلاتی چند است ؟
به نام خدا
روزی جوانی با با چاقو به مسجد وارد شد و گفت بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با وحشت و تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و سکوت در مسجد حکمفرما بود. بالاخره پیرمردی با ریش های سفید ، بلند شد و گفت بله من مسلمانم .
به نام خدا
در زمان حکومت نادرشاه یکی از استانداران به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های خیلی سنگین میگرفت . مردم که از این اوضاع خسته شده بودند به نادر شکایت کردند . نادر پیغامی برای استاندار فرستاد اما او همچنان به ظلم ادامه میداد و به دستور نادر هم توجه نکرد .