به نام خدا
پیشنهاد میکنم این داستان رو حتما با صبر و تحمل و بخونید و سعی کنید موقع خوندن صحبت شخصیت ها ، صدایی از اون ها در ذهن خودتون بسازید .
همسرم با صدای بلند بهم گفت تا کی میخوای سرتو تو اون
روزنامه ی مزخرف فروکنی . نمیخوای پاشی به دختر جونت بگی که غذاشو بخوره ؟ روزنامه
رو انداختم ی گوشه و رفتم سمت اونا . تنها دخترم آوا وحشت زده به نظر میرسید .
چشاش پرِ اشک بود .
آوا دختره زیبا و البته باهوشی بود ؛ با اینکه خیلی کوچیک بود
. ی ظرف شیربرنج جلوی آوا بود . ظرف شیربرنجو برداشتمو بهش گفتم چرا چنتا قاشق
گنده نمیخوری . فقط به خاطر بابا عزیزم .