به نام خدا

فقیری تنگدست از کنار دکان کبابی میگذشت . کبابی ، کباب هارا بر روی آتش گذاشته بود و باد میزد . بوی کباب در تمام بازار پیچیده بود . او گرسنه بود ولی سکه ای نداشت . تکه ای نان از بقچه اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفت و به دهان گذاشت .

به همین ترتیب چند تکه نان دیگر نیز خورد و به راه افتاد . کبابی که او را دیده بود وقتی دید او در حال رفتن است به سرعت از دکانش خارج شد و دست فقیر را گرفت و گفت . مردک ؛ کجا میروی ؟ بهای دود کبابی را که خورده ای بده بعد برو . مردی در آنجا حضور داشت و وقتی دید که فقیر این قدر التماس میکند دلش به حال او سوخت و به کبابی گفت که این مرد را رها کن ؛ من پول دود کبابی که او خورده را می پردازم . کباب فروش قبول کرد . مرد کیسه ای که سکه هایش در آن بود را درآورد و در زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جیرینگ جیرینگ سکه ها به گوش مرد رسید . بعد به او گفت بیا این همه صدای پول دود کبابی که او خورده . بشمارر و تحویل بگیر . کبابی گفت این چه پول دادن است ؟

گفت کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را هم تحویل بگیرد