به نام ایزد دانا
یک روز مامور اداره پست مشغول مرتب کردن نامه ها بود که نامه ای دید که با خط ظریف و بدی نوشته بود نامه ای به خدا!!
به نام ایزد دانا
یک روز مامور اداره پست مشغول مرتب کردن نامه ها بود که نامه ای دید که با خط ظریف و بدی نوشته بود نامه ای به خدا!!
یا حق
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت!».
به نام ایزد دانا
مردی هنگام غروب به کلانترى می رود تا گم شدن همسرش را اطلاع بدهد...
مرد : زنم از صبح رفته خرید ولى هنوز برنگشته خونه !
پلیس : قدش چقدره ؟
مرد : تا حالا دقت نکردم !
پلیس : لاغره ؟ چاقه ؟
مرد : یک کم شاید لاغر یا چاق !؟
پلیس : رنگ چشمهاش ؟
مرد : دقیقاً نمی دونم !؟
پلیس : رنگ موهاش ؟
به نام ایزد پاکدل
در اوزاکای ژاپن، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت.
مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
به نام خالق یکتا
رسول اکرم (ص) در یکی از مسافرت به همراه اصحابش ، در سرزمینی خالی ، و بی آب علف فرود آمدند . به هیزم و آتش نیاز داشتند . ایشان فرمودند باید مقداری هیزم جمع کنیم . همه با تعجب به یک دیگر مینگریستند و به پیامبر (ص) گفتند یا رسول الله ، این بیابان خالیست ؛ هیزمی در آن یافت نمیشود . ایشان هم فرمودند هرکس هر اندازه که میتواند جمع کند .
به نام خالق مخلوقات زن پیچاره ای مشک آب را به دوش کشیده بود ؛ نفس نفس زنان به سوی خانه اش میرفت . مردی ناشناس به او برخورد و مشک را از دست او گرفت و به دوش خودش گذاشت . کودکان خردسال زن چشم به در دوخته و منتظر آمدن مادر بودند . در خانه باز شد . کودکان دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان آمده و مشک آب را به جای مادرشان به دوش گرفته است . مرد ناشناس مشک را بر زمین گذاشت و از زن پرسید معلوم است که همسری نداری که خودت آب کشی میکنی ؛ چطور شده که بی کس مانده ای ؟جواب داد شوهرم سرباز بود ؛ علی ابن ابیطالب او را به یکی از مرز ها فرستاد و در آنجا کشته شد . اکنون منم و این چند طفل خردسال .
الحمدلله رب العالمین