به نام خداوند جان و خرد
روزی از روز ها پیامبر اکرم صلی الا علیه و اله و سلم در کنار اصحاب خود درحال سخنرانی بود . پس از اتمام مجلش در کنار چندی از یاران گرم گفت و گو شد . ایشان یکی از پا هایشان را دراز کرد و پرسید به نظر شما پای من بیشتر از همه به چه چیزی شباهت دارد . همه ی آنها به چیزی تشبیه دادند . یکی گفت مانند شاخه ی گلی زیبا دیگری گفت مانند تنه ی درختی تنومند و...
به نام خالق یکتا
رسول اکرم (ص) در یکی از مسافرت به همراه اصحابش ، در سرزمینی خالی ، و بی آب علف فرود آمدند . به هیزم و آتش نیاز داشتند . ایشان فرمودند باید مقداری هیزم جمع کنیم . همه با تعجب به یک دیگر مینگریستند و به پیامبر (ص) گفتند یا رسول الله ، این بیابان خالیست ؛ هیزمی در آن یافت نمیشود . ایشان هم فرمودند هرکس هر اندازه که میتواند جمع کند .
به نام خالق مخلوقات زن پیچاره ای مشک آب را به دوش کشیده بود ؛ نفس نفس زنان به سوی خانه اش میرفت . مردی ناشناس به او برخورد و مشک را از دست او گرفت و به دوش خودش گذاشت . کودکان خردسال زن چشم به در دوخته و منتظر آمدن مادر بودند . در خانه باز شد . کودکان دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان آمده و مشک آب را به جای مادرشان به دوش گرفته است . مرد ناشناس مشک را بر زمین گذاشت و از زن پرسید معلوم است که همسری نداری که خودت آب کشی میکنی ؛ چطور شده که بی کس مانده ای ؟جواب داد شوهرم سرباز بود ؛ علی ابن ابیطالب او را به یکی از مرز ها فرستاد و در آنجا کشته شد . اکنون منم و این چند طفل خردسال .