یا رب العالمین
روزی بود و روزگاری بود . مردی نیکوکار در سمرقند زندگی میکرد که در کار تجارت روغن بود و در کنار خانه ی او درویشی تنگ دست زندگی میکرد که با مشقت و سختی فراوان زندگی میکرد و روزگار را با سختی میگذارند و چون شغلی نداشت مجبور بود همیشه در قناغت باشد . او در بین اهالی شهر معروف بود به مهربانی و خوش قلبی. بازرگان آن قدر داشت که غیر ممکن را ممکن می ساخت و در آمدش بسیار زیاد بود اما بر خلاف دیگر ثروتمندان آن زمان بسیار صداقت داشت و به دیگران نیکی میکرد و از آن جایی که میدانست همسایه اش بسیار تنگ دست است هروز کاسه ای روغن برای همسایه فقیر اش میبرد . او هم از بازرگان تشکر میکرد و شکر خدا را به جای می آورد.