شب خیلی سردی بود . پیرزن بیرون میوه فروشی داشت به
مردمی که پلاستیک پلاستیک میوه میخریدن نگاه میکرد . شاگرد میوه فروشی تند تند پلاستیکای میوه رو داخل ماشین های مشتریا میزاشت و انعام میگرفت . با خودش گفت چقدر خوب میشد اگه اونم میوه بخره و ببره خونه . یکم نزدیک تر رفت .
چشمش افتاد به جعبه ی چوبی بیرونه مغازه که میوه های خراب را میزاشتن توش . باخودش گفت بد نیست سالم تری هاشو بردارم، ببرم و قسمت های خرابش رو جدا کنم برای بچه هام.
هم اصراف نمیشد هم بچه هاش خوشحال میشدن . برق شادی تو چشاش موج زد . دیگه سردش نبود !
پیرزن نشست پای جعبه ی میوه . دستش رو برد سمت میوه ها که یهو شاگرد میوه فروش گفت ننه ! برو دنبال کارت . زود بلند شد و حسابی خجالت کشید . چنتا از مشتریا نگاش کردن . صورتشو قرص گرفت . دوباره سردش شد .
راهشو کشید و رفت . چند قدم دور شده بود که ی خانمی صداش زد مادر جان ... مادر جان ! پیرزن ایستاد و به اون زنی که صداش کرد نگاه کرد. زن جوون لبخندی زد بهش و گفت اینارو برای شما گرفتم . سه تا پلاستیک دستش پر از پرتقال ، انار ، موز ...
پیرزن گفت : دستت درد نکنه ننه ، مو مستحق نیستم !
پیرزن گفت اما من مستحقم مادر من . مستحق داشتن شعور و انسانیت . اگه اینارو نگیری دلمو میشکونی . منتظر جواب پیرزن نموند ، پلاستیک های میوه رو داد دستش و سریع دور شد . پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو تماشا میکرد . قطره ی آشکی تو چشاش جمع شده و روی گونه هاش غلتید . دوباره ی گرمش شده بود . با صدایی لرزون گفت پیرشی ننه .... پیر شی ! خیر ببینی مادر !