کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیشنهاد نویسنده» ثبت شده است

عشق بی ریا

به نام خالق عشق


بک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راه جدیدی برای نشان دادن عشق واقعی، بیان کنید؟

همه ی آن ها روش هایی که یا جالب و یا تکراری بود بیان کردند مثلاعده ای از دانش آموزان گفتند 

با بخشیدن،عشقشان را معنا کنند. برخی  گفتند دادن گل ، هدیه و حرف های دلنشین راهی خوب و مناسب برای بیان عشق هست. شماری دیگر هم گفتند با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی .

ادامه مطلب...
۲۸ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۷ ۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
امیر رضا

چشم بیمار

به نام خدا 
روزی بود و روزگاری. در زمان های دور مردی شکمش به طرز فجیعی، به درد آمد و نتوانست تاب بیاورد. خیلی سریع به مریض خانه ی شهرش رفت اما طبیب به سفر رفته بود و از آنجایی که شهرشان فقط یک طبیب داشت مجبور شد به دیار مجاور برود. به محض اینکه طبیب را دید، با آه و ناله از درد شکم نالید و گفت ای طبیب شب تا به صبح را با ناله سحر کردم، دوایی ده که دوای دردم شود. طبیب نبض او را گرفت؛ زبانش را نگاه کرد و پرسید: آیا در گذشته نیز به چنین دردی مبتلا شده بودی؟                او جواب داد خیر طبیب. هیچ وقت به این شدت شکمم به درد نیامده. طبیب دوباره پرسید: آیا ضربه ایی به آن وارد شده؟ او گفت: خیر، در این مدت هیچ ضربه ایی به آن وارد نشده است. پس از کی به این درد گرفتار شدی؟ او در پاسخ گفت: دیشب، حدود یک ساعت پس از خوردن طعام به این درد نهیب گرفتار شدم و زان به بعد آرام و قرار ندارم. طبیب پرسید طعامت چه بود؟ جواب داد مقداری نان سوخته خوردم؛ همین! طبیب پرسید یقین داری که آنچه خوردی نان سوخته بود؟ مریض گفت: بله، اگر چه رنگش را ندیدم ولی تصور میکنم بسیار سوخته بود و مانند زغال سیاه شده بود. چون دقیقا مزه ی زغال میداد، گویا زغال خالص بود.
ادامه مطلب...
۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۹ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

عشق زیبا

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. 

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. 

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره

ادامه مطلب...
۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۲۷ ۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
امیر رضا

خیاط زیرک

به نام پروردگار عالم و هستی


آورده اند در زمان های قدیم ، خیاطی زندگی میکرد که خیلی زیرک بود  و از پارچه هایی که مردم برای دوختن لباس نزدش میبردند ، همیشه مقداری میدزدید . اگرچه همه ی کسانی که پارچه به این خیاط داده بودند میدانستند که او از پارچه میدزدد اما هیچ کس نمیتوانست دزدی او را ثابت کند .

ادامه مطلب...
۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۰۶ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

شکارچی دانش اموز

به نام پرودگار عالمین


روزی بود و روزگاری بود.در زمان های قدیم یک شکارچی بود که گاهی در بیابان کبک ها و کبوترهای صحرایی را شکار می کرد و گاهی هم در کنار دریا ماهی صید می کرد و با این کار زندگی خود و زن و بچه اش را رو براه می کرد. یک روز این شکارچی در گوشه ایی از بیابان کنار یک تپه یک مشت گندم و برنج پاشیده بود و منتظر بود که کبوتر هایی که در آن نزدیکی دانه برمی چیدند به دام بیفتند.پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوتر ها به دام نزدیک شده بودند ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک میشدند و با صدای بلند با هم گفتگو میکردند. شکارچی از ترس این که کبوتر ها رم کنند و به دام نیفتند زود خود را به آن دو نفر رساند و گفت دوستان به خاطر خدا در این جا سر و صدا نکنید تا مرغ های من نترسند و فرار نکنند.

ادامه مطلب...
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۰ ۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

کبوتر کم صبر

                                  به نام دوست که هرچه هست از اوست                                                                                                                                                                                             

 روزی بود و روزگاری بود . یک جفت کبوتر بودند که در ایام نوروز همسر و هم خانه شده بودند و در گوشه ی کشتزاری در پای درختی خانه ساخته و به خوبی زندگی میکردند . 

یک روز کبوتر ماده گفت این خانه خیلی مرطوب است و باید جای بهتری پیدا کنیم . کبوتر نر گفت حالا تابستان در پیش است و هوا رو به خشکی میرود . ساختن لانه ای به این بزرگی که پشت آن هم انباری دارد مشکل است . مدتی همان جا ماندند و از اول تابستان که گندم و برنج و حبوبات فراوان بود ، هر روز غذای خودشان را در صحرا میخوردند و مقداری هم به خانه می آوردند و برای زمستان ذخیره میکردند ؛ آن وقت خوشحال شدند و با هم گفتند که امسال زمستان از داشتن خوراک راحت خواهیم بود .  چندی گذشت و دانه های ذخیره شده را نگاه کردند تا این که تابستان هم به پایان رسید و دانه ها در صحرا کم تر شد و چند روز که کبوتر ماده که در پرواز کردن ناتوان تر بود در خانه ی خود می ماند و کبوتر نر  به دور دست می رفت و مقداری دانه برای جفتش می آورد .  

ادامه مطلب...
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۲۹ ۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

دستگاه عجیب

روزی از روز  های سرد پاییز ، پدری روستایی به همراه پسر شانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری  خیلی بزرگ می شود. پسر متوّجه دو دیواری شد که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟

ادامه مطلب...
۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۵۸ ۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
امیر رضا

معصومیت کودکانه

به نام خالق گیتی


یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد

او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه جایزه ی اوست .

ادامه مطلب...
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۷ ۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
امیر رضا

خر و پف های دلپذیر

به نام خدا


زن و مرد پیری در کنار هم زندگی میکردند .پیرمرد همیشه از خرپوف های زنش شکایت میکردولی پیرزن هرگز زیر بار نمیرفتو گله های شوهرش را به حساب بهانه گیری میگذاشت .

ادامه مطلب...
۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۸ ۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
امیر رضا

عشق واقعی

                                           به نام خدا


پسر شانزده ساله از مادرش پرسید : مامان برای تولد هجده  سالگیم چی کادو می گیری؟

مادر: پسرم هنوز خیلی مونده

پسر هفده ساله شد. یک روز حالش بد شد،مادر او رابه بیمارستان انتقال داد ، دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره .

ادامه مطلب...
۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۳ ۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
امیر رضا