به نام خدا
پسر شانزده ساله از مادرش پرسید : مامان برای تولد هجده سالگیم چی کادو می گیری؟
مادر: پسرم هنوز خیلی مونده
پسر هفده ساله شد. یک روز حالش بد شد،مادر او رابه بیمارستان انتقال داد ، دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره .
به نام خدا
پسر شانزده ساله از مادرش پرسید : مامان برای تولد هجده سالگیم چی کادو می گیری؟
مادر: پسرم هنوز خیلی مونده
پسر هفده ساله شد. یک روز حالش بد شد،مادر او رابه بیمارستان انتقال داد ، دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره .
به نام خدا
یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
به نام خالق هستی
معلم با عصابانیت دفتر را روی میز کوبید و داد زد : فاطمه ! دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش رو پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد چند بار باید بگم مشقاتو تمیز بنویسی و دفترت رو سیاه و پاره نکنی ؟ ها ؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباط و نامرتبش باهاش صحبت کنم
در زمان بسیار قدیم ، درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند در حال رد شدن بود . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان او را دید و دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .کریم خان گفت :دلیل این اشاره های تو بچه بود ؟
به نام خدا
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار ، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید.
صدایی از آن طرفجواب داد شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟
کارمند تازه وارد گفت: نه
صدای آن طرف فریاد زد:من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.
به نام خدا
زن: عزیزم! یادت هست روز خواستگاری وقتی ازت پرسیدم چرا می خوای با من ازدواج کنی، چی جوابم دادی ؟
شوهر: آره، دقیقا یادمه که چی گفتم،
گفتم می خواهم یک نفر را در زندگی خوشبخت کنم.
به کلبه ی قصه خوش اومدید .
لحظات خوشی رو برای شما آرزومندیم .
در این وبلاگ داستان های جالبی وجود دارد و ما نویسنده ی این داستان ها نیستیم .
منتظر نظرات خوبتون هستیم .
به نام خدا
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای
به نام خالق گیتی
روزی کشاورزی متوجه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی ساده بود ولی همراه با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی .
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و قول داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه را فهمیدند به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپه های علف و یونجه را گشتند اما باز هم ساعت پیدا نشد.