به نام پرودگار عالمین
روزی بود و روزگاری بود.در زمان های قدیم یک شکارچی بود که گاهی در بیابان کبک ها و کبوترهای صحرایی را شکار می کرد و گاهی هم در کنار دریا ماهی صید می کرد و با این کار زندگی خود و زن و بچه اش را رو براه می کرد. یک روز این شکارچی در گوشه ایی از بیابان کنار یک تپه یک مشت گندم و برنج پاشیده بود و منتظر بود که کبوتر هایی که در آن نزدیکی دانه برمی چیدند به دام بیفتند.پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوتر ها به دام نزدیک شده بودند ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک میشدند و با صدای بلند با هم گفتگو میکردند. شکارچی از ترس این که کبوتر ها رم کنند و به دام نیفتند زود خود را به آن دو نفر رساند و گفت دوستان به خاطر خدا در این جا سر و صدا نکنید تا مرغ های من نترسند و فرار نکنند.