روزی از روز های سرد پاییز ، پدری روستایی به همراه پسر شانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری خیلی بزرگ می شود. پسر متوّجه دو دیواری شد که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟
پدر تا به حال در عمرش آسانسور ندیده بود برای همین پاسخ میدهد
پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم .
در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار براق نزدیک شده و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار می دهد ، و دیوار براق از هم جدا می شود ، آن زن خود را به سختی وارد اتاقکی کرد پشت دیوار قرتر داشت ؛ دیوار بسته شد. پدر و پسر ، هر دو چشمشان به شماره های بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت. هردو خیلی تعجب کردند . در حال تماشا بودند که ناگهان ، شماره ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار براق باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختری جوان از آن اتاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا .