کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۵۰ مطلب با موضوع «پند آموز» ثبت شده است

دروغ بی پایان

به نام خدا 


روزی رنی جوان در حال قدم زدن بود . همان طور که قدم میزد ناگهان عقربی را دید که در آب افتاده و دست و پا میزد . تصممیم گرفت عقرب را نجات دهد . دست خود را دراز کرد ولی عقبرب او را نیش زد . زن دوباره تلاش کرد تا عقرب را از آب بیرون بکشد ولی دوباره او را نیش زد .

ادامه مطلب...
۲۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر رضا

نجات به شرط کَر بودن

به نام خدا

در جنگلی دور افتاده برکه ای پر آب وجود داشت .

در برکه قورباغه های زیادی در کنارهم شاد و خرم زندگی میکردند . در یکی روز ها از روز ها دو تا از قورباغه ها  درون چاهی عمیق افتادن . هردوتاشون تلاش میکردن که بیرون بیان . بقیه قورباغه ها در کنار چاه جمع  شده بودند و فریاد میزدند که شما درون چاه افتادین و نمیتونید بیرون بیاید و میمیرید .

ادامه مطلب...
۲۶ دی ۹۵ ، ۰۳:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیر رضا

قلم فضایی

به نام خدا


زمانی که ناسا برنامه ریزی برای فرستادن فضانوردان رو به فضا فضا رو شروع کرد ، با یک مشکل عجیب و خیلی جالب مواجه شد . اونها متوجه شدند که خودکار هایی که در فضا هستند جاذبه ندارند . (جوهر خودکار موقع نوشتن روی سطح کاغذ نمیریخت و معلق میشد تو هوا )

ادامه مطلب...
۲۵ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
امیر رضا

بزرگی

پسربچه ی فقیری وارد کافی شاپ شد  . پشت یکی از میز ها نشست .

گارسون برای گرفتن سفارش به سمت پسر رفت . وقتی رسید ، پسر از او پرسید  بستنی شکلاتی چند است ؟

ادامه مطلب...
۲۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

عابد دین فروش

به نام خدا 

 

روزی جوانی با با چاقو به مسجد وارد شد و گفت بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با وحشت و تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و سکوت در مسجد حکمفرما بود. بالاخره پیرمردی با ریش های سفید ، بلند شد و گفت بله من مسلمانم .

ادامه مطلب...
۲۲ دی ۹۵ ، ۱۶:۰۰ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
امیر رضا

همین آش است و همین کاسه

به نام خدا

 در زمان حکومت نادرشاه یکی از استانداران به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های خیلی سنگین میگرفت . مردم که از این اوضاع خسته شده بودند به نادر شکایت کردند . نادر پیغامی برای استاندار فرستاد اما او همچنان به ظلم ادامه میداد و به دستور نادر هم توجه نکرد .

ادامه مطلب...
۲۲ دی ۹۵ ، ۱۴:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر رضا

مهاجرت به شرط مرگ یا زلزله

روزی مردی فقیر نزد بزرگی عالم رفت و از دست تنگی و بیچارگی گله کرد . او گفت در روستا زمینی کوچک و کلبه ای چوبی و محقرانه دارد . و هرچه قدر که کار میکند حتی  سبب تامین خورد و خوراک او و خانواده اش نمیشود . او با ناراحتی گفت  هر روز از روز قبل تنگ دست تر و فقیر تر میشوم .

ادامه مطلب...
۲۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

ایمان پوچ

به نام خدا

کوه نوردی قصد داشت قله ی کوهی بلند را فتح کند . پس از سال ها تلاش و تمرین برای سفرش آماده شد . سفرش را آغاز کرد . به بالا رفتن ادامه داد تا زمانی که هوا کاملا تاریک شد . سیاهی شب همه جارا فرا گرفته بود و دیدن آسمان شب در آن هوای تاریک از آنجا تماشایی بود . چیزی به صعودش به قله نمانده بود که پایش لیز خورد و با سرعت به سمت پایین سقوط کرد .

ادامه مطلب...
۲۰ دی ۹۵ ، ۰۹:۵۱ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

راه دور ، انتخاب صحیح

به نام ایزد پاک سرشت


یکی از دوستام برام تعریف میکرد :

روز های اول که تو سوئد بودم ، یکی از همکارام هر روز صبح با ماشینش منو از هتل به محل کارمون میبرد .

ادامه مطلب...
۱۹ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

موهای تراشیده ی آوا

به نام خدا

پیشنهاد میکنم این داستان رو حتما با صبر و تحمل و بخونید و سعی کنید موقع خوندن صحبت شخصیت ها ، صدایی از اون ها در ذهن خودتون بسازید .


همسرم با صدای بلند بهم گفت تا کی میخوای سرتو تو اون روزنامه ی مزخرف فروکنی . نمیخوای پاشی به دختر جونت بگی که غذاشو بخوره ؟ روزنامه رو انداختم ی گوشه و رفتم سمت اونا . تنها دخترم آوا وحشت زده به نظر میرسید . چشاش پرِ اشک بود .

آوا دختره زیبا و البته باهوشی بود ؛ با اینکه خیلی کوچیک بود . ی ظرف شیربرنج جلوی آوا بود . ظرف شیربرنجو برداشتمو بهش گفتم چرا چنتا قاشق گنده نمیخوری .  فقط به خاطر بابا عزیزم .

ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا