به نام خدا

در جنگلی دور افتاده برکه ای پر آب وجود داشت .

در برکه قورباغه های زیادی در کنارهم شاد و خرم زندگی میکردند . در یکی روز ها از روز ها دو تا از قورباغه ها  درون چاهی عمیق افتادن . هردوتاشون تلاش میکردن که بیرون بیان . بقیه قورباغه ها در کنار چاه جمع  شده بودند و فریاد میزدند که شما درون چاه افتادین و نمیتونید بیرون بیاید و میمیرید .

صدای فریاد آن ها درون غار میپیچید و مایه نا امیدی بود . صداهایی که از بالا می آمد سبب شده بود که امیدش را از دست بدهد و همان جا بمیرد .

اما آن یکی به هر نحوی که بود بیرون آمد . قورباغه ای که بیرون آمده بود کر بود و تمام مدت فکر میکرد قورباغه های دیگر ، بالای سر آن ها در حال تشویق آن ها هستند .