به نام پروردگار عالم و هستی


آورده اند در زمان های قدیم ، خیاطی زندگی میکرد که خیلی زیرک بود  و از پارچه هایی که مردم برای دوختن لباس نزدش میبردند ، همیشه مقداری میدزدید . اگرچه همه ی کسانی که پارچه به این خیاط داده بودند میدانستند که او از پارچه میدزدد اما هیچ کس نمیتوانست دزدی او را ثابت کند .

چون او جلوی مشتری و هنگام برش دادن و گرفتن اندازه مشتری این کار را میکرد و چنان با زیرکی و تر دستی از پارچه میدزدید که هیچ کس نمیفهمید که او دزدی کرده است . بسیاری از مردانی که پارچه به این خیاط داده بودند ، پیش از رفتن به دکان خیاطی شرط بسته بودند که نگذارند خیاط زیرک ، از پارچه ی آن ها بدزدد ، ولی همه آن ها شرط را میباختند .

خیاط این کار را برای خود همچون هنری میدانست  و برای هنر نمایی ، پس از دزدیدن پارچه و دوختن لباس ، تکه های دزدیده شده را به مشتری ها نشان میداد تا بدانند که او با چه تردستی و با چه شیوه های هنرمندانه ای از پارچه ی آن ها دزدیده است . خیاط زیرک در دزدیدن پارچه ی مشتری هایش از روش های گوناگونی استفاده میکرد . هر مشتری را به گونه ای گول میزد و حواسش را پرت میکرد و با استفاده از حواس پرتی مشتری ، کار خود را میکرد .


 او مانند یک روان شناس کهنه کار و زبردست ، اول مشتری هایش را پیش خودش ارزیابی و بررسی میکرد و نقطه ضعف های او را در نظر میگرفت سپس با توجه به آن نقاط ضعف ، حواسش را پرت میکرد و از پارچه ی طرف میدزدید .


روزی از از روز ها ،  یک جوان ترک که بسیار ثروتمند بود تصمیم گرفت که با دوستانش شرط بندی کند  . او به راستی هم زیرک و باهوش بود و بسیاری از دوستانش معتقد بودند که او باهوش تر و زیرک تر از خیاط است و اگر خوب دقت کند و حواسش را جمع کند ، میتواند شرط را ببرد و نگذارد خیاط دزد از پارچه اش کش برود . یک روز که جوان ترک و دوستانش در قهوه خانه ای جمع شده بودند و در این باره گفت و گو میکردند ، یکی از مردان رو به جوان ترک کرد و پرسید بگو ببینم بر سر چه چیزی میخواهی شرط ببندی . جوان ثروتمند یک اسب اصیل تازی داشت ک در چابکی و تیزروی یگانه بود . چون باد میتاخت و چون رعد شیهه میکشید .بسیاری از مردم آرزوی داشتن چنین اسبی را در سر می پروراندند . جوان ثروت مند گفت بر سر اسبم شرط میبندم . هر کس حاضر به شرط بندی است بیاید جلو . من اگر شرط را باختم و خیاط موفق شد که از پارچه بدزد ، اسبم را به برنده ی شرط میدهم و اگر برنده شدم بازنده باید اسبی مثل اسب خودم به من بدهد و یا قیمت آن را به من بپردازد ! سکوتی سنگین در بین مردم حکم فرما شد . کسی جرات نمیکرد زبان به سخن بگشاید . کسی جرات نمیکرد برای شرط بندی با پیش بگذارد . دوستان جوان از یک طرف مطمءن بودند که خیاط  از پارچه جوان خواهد دزدید و از طرف دیگر احتمال میدادند که زیرکی و  رندی جوان ترک ممکن است باعث شود که خیاط نتواند از پارچه او بدزدد . این دو احتمال ، مرد ها را در تصمیمشان سست میکرد . ناگهان جوانی از میان جمع برخاست  و گفت من حاضرم که شرط ببندم ! آن جوان ، جوانی فقیر و بی چیز بود و از مال دنیا هیچ نداشت .


جوان ثروت مند گفت ولی تو که اسبی نداری که اگر من شرط را بردم ، به من بدهی . پولی هم نداری که بهای اسب را به من بپردازی ! جوان فقیر با لحنی محکم و قاطع گفت من مطمءن هستم ک پیروز نخواهی شد ، ولی اگر پیروز شدی ، من قول مردانه میدهم که به جای قیمت اسب هر مدتی که تو بخواهی به طور رایگان و بی مزد برایت کار کنم ! جوان ثروتمند که بخود خیلی اطمینان داشت ، کمی فکر کرد سپس گفت گویا مجبورم که با تو شرط ببندم زیرا جز تو کسی جرات شرط بستن ندارد . تو هم اشتباه میکنی که با من شرط میبندی و پشیمان خواهش شد . من مطمءن هستم ، وقتی شش دنگ حواسم به خیاط باشد و لحظه ایی چشم از دست های او برندارم ، چگونه میتواند از پارچه ام بدزدد ؟! جوان فقیر گفت من با این همه ، شرط میبندم ! جوان ثروت مند رو کرد به افراد حاضر در قهوه خانه و گفت دوستان عزیز ، همگی شاهد باشید که من و این جوان بر سر یک اسب تازی شرط بسته ایم . اگر من بازنده شدم ، اسب تازی مال این جوان خواهد شد و اگر او بازنده شد ، برای هر مدتی که من بخواهم باید به طور رایگان برای من کار کند . همه حاضران بر این شرطبندی شهادت دادند و قرار شد که صبح فردای آن روز ، جوان ثروت مند پارچه اش برای دوختن لباس پیش آن خیاط زیرک ببرد خیاط زیرک که از پیش ، ماجرای شرط بندی جوان ترک را شنیده بود ، وقتی چشمش به او افتاد در دلش گفت  ای جوان خام و ساده دل میخواهی شرط را ببری ؟ از الان اسب خود را از دست رفته بدان. چنان بلایی بر سرت بیاورم که خودت هم نفهمی از کجا خورده ای. خیاط تصمیم گرفت از همان ابتدای برخورد ، طوری به آن جوان رفتار کند که در همان لحظه های نخست او را شیفته اخلاق و رفتار و گفتار خود کند .


بنابراین با چنان گرمی از جوان استقبال کرد که گویی از یک شاهزاده ی والا مقام استقبال میکند. جوان که شش دونگ حواسش به خیاط بود، پارچه ی اطلسی اش را پیش روی او گذاشت و گفت جناب خیاط باشی ، میخواهم از این پارچه قبایی برایم بدوزی برای روز های جنگ و پیکار. خیاط با چابلوسی تمام لبخندی محبت آمیز بر لب اورد و گفت هر طور که شما بخواهید قربان ! خیاط به یاد علاقه ی جوان ها به گفتن حکایت های خنده دار شروع کرد و در حالی که پارچه را از این سو و ان سو میچرخانید گفت قربان برای این که خسته نشوید من در حال کار حکایتی برای شما تعریف میکنم.خیاط با آن زبان چرب و نرمش شروع کرد  به گفتن حکایتی از مشتریان قبلی    و گفت  مطمءن هستم از این حکایت ها خوشتان می آید . جوان با شنیدن همان حکایت اول  شیفته ی داستان سرایی خیاط شد و شروع کرد به خندیدن . او چشم های تنگ و کوچکی داشت که هنگام خندیدن تنگ تر و کوچک تر هم میشد .


چشم های او در هنگام خندیدن کاملا بسته میشد . خیاط فرصت را غنیمت شمرد  و تکه از پارچه را برید و پنهان کرد . جوان ثروتمند از آن حکایت چنان خوشش آمده و چنان به خنده افتاده بود که شرط بندی و دزدیده شدن پارچه و از داست دادن اسب تازی اش را به کلی از یاد برد. او وقتی دید خیاط از گفتن    فرو مانده است و حکایتش تمام شده است گفت جناب خیاط باشی ، اگر ممکن است یک حکایت دیگر بگو ! حکایت اول که خیلی جالب و خنده دار بود. نزدیک بود از شدت خنده روده بر شوم ! خیاط حقه باز برای بازار گرمی ، اول کمی ناز کرد که دیگر حکایت دیگری به یاد ندارم و از اینجور حرف ها و جوان هم از شدت علاقه به شنیدن حکایت های خنده آور به عجز و التماس افتاد . خیاط کمی فکر کرد و گفت بسیار خب این هم برای گل روی تو حکایت دیگر هم میگویم . حکایتی که خیلی خنده دار تر از حکایت قبلی است . ولی به شرطی میگویم که قول بدهی از شدت خنده زیاد ،  غش نکنی و بر زمین نیفتی ! حکایت بعدی را هم گفت . جوان چنان به خنده در آمد که طاقت خود را از دست داد و به پشت افتاد روی زمین و خبر نداشت که خیاط زیرک و حقه باز دارد از پارچه میدزدید . خیاط توانست با گفتن همین دو حکایت تکه های زیادی از پارچه ی گران بها ی جوان را کش برود . جوان ثروتمند که دید خیاط دوباره ساکت شده است ، باز هم شروع کرد به التماس که ای خیاط باشی ، تو را بخدا حکایت دیگری بگو !


خیاط باز هم کمی ناز کرد و سپس حکایت سوم را اغاز کرد جوان باز هم قهقهه سر داد و از حال و روز خویش غافل افتاد و ندانست که هر حکایت خنده آوری که برای او گفته میشود ، به چه قیمتی تمام میشود . حکایت سوم نیز به پایان امد و باز جوان شروع کرد به التماس به جناب خیاط باشی ترا بخدا حکایت دیگر بگو . من میمیرم برای چنین حکایت هایی.حکایت های خنده آور خوراک من است خیاط باشی نگاهی به باقی مانده ی پارچه و نگاهی به جوان انداخت و لحظه ای دلش به حال او سوخت ، در دلش با خود گفت اگرچه این جوان بیچاره نمیفهمد که من چقدر از پارچه اش کش رفتم ، ولی خدا را خوش نمی آید که بیش از حد  حکایت برایش بگویم  خیاط باشی از طرفی دلش به حال جوان میسوخت ، چون به اندازه ی کافی از آن پارچه ی گران قیمت دزدیده  بود و دیگر جا نداشت که بیش تر از آن  بدزدد و از سوی دیگر نمیتوانست به جوان حالی کند که چه شده است . خیاط گفت من بهره خودم را ازگفن حکایت ها  برده ام .


او با خود گفت ، گفتن حکایتی دیگر برای من بی مورد و بیهوده است . بنابراین رو به جوان کرد و گفت  خیر ، دیگر حکایتی نمیگویم. چون دیگر خسته شده ام اصلا دیگر حکایتی برای گفتن ندارم  جوان گفت  تو را به خدا خیاط   فقط یک حکایت دیگر بگو . خیاط به جوان گفت ای جوان ابله تا قیام قیامت هم بگویی دیگر حکایتی نمیگویم دیگر از هر داستان خنده داری که هست حالم به هم میخورد جوان همواره اصرار میکرد تا این که خیاط برسر او فریاد کشید ای احمق اگر حکایت دیگری برایت بگویم قبایت تنگ تر میشود. میفهمی؟ آن جا بود که جوان به خود امد و دوباره شروع کرد به قهقهه زدن . خیاط با عصبانیت پرسید دیگر برای چه میخندی ؟ جوان گفت این بار به حکایت تو نخندیدم به خودم خندیدم که در همان دقایق اول شرط را باختم . اسبم در همان حکایت اول از دست رفت !


بر گرفته از داستان های مثنوی مولوی