به نام خدایی که جان افر                                       سخن گفتن اندر زبان افرید 




در عراق عرب درویشی زندگی میکرد به نام ابو اشعث که اوضاع مالیش خیلی رو به سامان نبود و در کوچه و خیابان گدایی میکرد. روزی از مجنونی شنید  که در شام گدایان بسیار ثروتمند هستند.هرچه داشت و نداشت را فروخت و خرج رفتن به شام کرد اما انجا که رسید دید حتی گرفتن درهمی از مردم شام مثل کندن مویی از خرس بود و به هیچ وجه ممکن نیست.

 از ان پس دوران مشقت و سختی فرا رسید و تنها دارایی مرد جامه ی کهنه ای بود که بر تن داشت. پس از چند سال ابواشعث بیمار شد.نزد هر پزشکی رفت هیچکدامشان  حاضر به معاینه ی او نشد چون پولی برای دادن به پزشک نداشت. کم کم داشت نا امید میشد تا این که پزشکی نیکوکار یافت و او را معاینه کرد. طبیب فهمید که عمر مرد رو به پایان است و فرصتی برای زندگی ندارد. دلش به حال مرد سوخت و با حالت بسیار عادی بدون اینکه نشان بدهد قرار است چه اتفاقی بیفتد به ابو اشعث گفت که بیماری تو تنها یک راه درمان دارد و درمانش این است که هرکاری که دوست داری انجام دهی تا شفا پیدا کنی.ابو اشعث از پزشک تشکر کرد و  از مطب طبیب خارج شد .

 در حال قدم زدن در بازار شام بود که ناگهان مردی را دید که خم شده و قصد دارد خرواری از کاه را بار خرش کند. همان طور که در حال قدم زدن بود نگاهش به گردن مرد خورد که بسیار صاف و سفید بود. در دلش گفت که ای کاش میشد یک پس گردنی محکم به او بزنم! اما با خود گفت که این کار درست نیست . سپس به یاد کلام طبیب افتاد که گفته بود اگر میخواهی زود خوب شوی باید هرکاری را که دوست داری انجام دهی وگرنه درمان نخواهی شد سپس  پاورچین پاورچین به پشت سر مرد رفت و از انجا پس گردنی بسیار محکمی به محکمی جفتک یک چهار پا و به بلندی صدای دهل زد . مردک بیچاره نقش بر زمین شد و بانارحتی پرسید که ای نادان چرا آزار میرسانی ؟ ابو اشعث سکوت کرد و حرفی نزد.مرد اه و ناله میکرد و از درد به خود میپیچید.
 کم کم افراد زیادی دور انها جمع شدند و به مرد کمک کردند. و هردو ی انها را به دارالمحکمه بردند. قاضی جویا ماجرا شد. اول خواهان شروع به صحبت کرد و از سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرد سپس قاضی رو به ابواشعث کرد و پرسید اگر دفاعی از خود داری بگو؛ میشنویم.ابواشعث سکوت کرد و چیزی نگفت بعد از گذشت دقایقی ماجرای رفتن به پزشک را برای ان ها شرح داد. قاضی دستی بر سبیل های کت و کلفت خود کشید و از ابواشعث پرسید که باید دیه ای بپردازی سپس پرسید که از مال دنیا چه داری گفت گوشه ی خیابان را دارم که بسترم است و زباله دانی را دارم که محل تامین طعامم هست و دیگر هیچه هیچ ندارم. قاضی دلش به حال مرد سوخت از مردی که پس گردنی خورده بود پرسید در جیبت چند درهم داری؟ جواب داد: ده درهم. به او گفت که این مرد از مال دنیا هیچ هیچ ندارد و بیا پنج سکه به او بده. مرد با ناراحتی به قاضی جواب داد که انگار یک چیز هم بدهکار شدیم.

 در همان حال که قاضی و شاکی در حال جر و بحث بودند ابواشعث چشمش به گردن قاضی افتاد که  سفید تر و صاف تر از قبلی بود .به یاد حرف حکیم افتاد و  ارام پشت سر قاضی رفت و دو پس گردنی حواله اش کرد  قاضی هاج و واج و عصبانی شده بود و بر سر ابواشعث فریاد کشید و گفت مردگ چه میکنی?  ابو اشعث گفت ای  جناب قاضی من یک پسگردنی محکم به صاحپ چهارپا زدم و تو حکم کردی که او پنچ سکه به من بدهد . من مردی فقیر هستم و از مال دنیا هیچ ندارم . رحم تو در حکم کردن مرا وا داشت تا دو پس گردنی هم به شما بزنم تا ده سکه دیگر نصیبم شود  ! قاضی و شاکی از  استدلال  ابو اشعث خنده شان گرفت و از حق خود گذشتند زیرا هرجی بر دیوانه نیست . 

بر گرفته از داستان های مولوی البته با کمی تغییر