کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیشنهاد نویسنده» ثبت شده است

دروغ بی پایان

به نام خدا 


روزی رنی جوان در حال قدم زدن بود . همان طور که قدم میزد ناگهان عقربی را دید که در آب افتاده و دست و پا میزد . تصممیم گرفت عقرب را نجات دهد . دست خود را دراز کرد ولی عقبرب او را نیش زد . زن دوباره تلاش کرد تا عقرب را از آب بیرون بکشد ولی دوباره او را نیش زد .

ادامه مطلب...
۲۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر رضا

بزرگی

پسربچه ی فقیری وارد کافی شاپ شد  . پشت یکی از میز ها نشست .

گارسون برای گرفتن سفارش به سمت پسر رفت . وقتی رسید ، پسر از او پرسید  بستنی شکلاتی چند است ؟

ادامه مطلب...
۲۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

انسانیت

شب خیلی سردی بود . پیرزن بیرون میوه فروشی داشت به 

مردمی که پلاستیک پلاستیک میوه میخریدن نگاه میکرد . شاگرد میوه فروشی تند تند پلاستیکای میوه رو داخل ماشین های مشتریا میزاشت و انعام میگرفت . با خودش گفت چقدر خوب میشد اگه اونم میوه بخره و ببره خونه . یکم نزدیک تر رفت .

ادامه مطلب...
۲۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

مهاجرت به شرط مرگ یا زلزله

روزی مردی فقیر نزد بزرگی عالم رفت و از دست تنگی و بیچارگی گله کرد . او گفت در روستا زمینی کوچک و کلبه ای چوبی و محقرانه دارد . و هرچه قدر که کار میکند حتی  سبب تامین خورد و خوراک او و خانواده اش نمیشود . او با ناراحتی گفت  هر روز از روز قبل تنگ دست تر و فقیر تر میشوم .

ادامه مطلب...
۲۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

ایمان پوچ

به نام خدا

کوه نوردی قصد داشت قله ی کوهی بلند را فتح کند . پس از سال ها تلاش و تمرین برای سفرش آماده شد . سفرش را آغاز کرد . به بالا رفتن ادامه داد تا زمانی که هوا کاملا تاریک شد . سیاهی شب همه جارا فرا گرفته بود و دیدن آسمان شب در آن هوای تاریک از آنجا تماشایی بود . چیزی به صعودش به قله نمانده بود که پایش لیز خورد و با سرعت به سمت پایین سقوط کرد .

ادامه مطلب...
۲۰ دی ۹۵ ، ۰۹:۵۱ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

بهای خوردن دود کباب

به نام خدا

فقیری تنگدست از کنار دکان کبابی میگذشت . کبابی ، کباب هارا بر روی آتش گذاشته بود و باد میزد . بوی کباب در تمام بازار پیچیده بود . او گرسنه بود ولی سکه ای نداشت . تکه ای نان از بقچه اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفت و به دهان گذاشت .

ادامه مطلب...
۱۹ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

موهای تراشیده ی آوا

به نام خدا

پیشنهاد میکنم این داستان رو حتما با صبر و تحمل و بخونید و سعی کنید موقع خوندن صحبت شخصیت ها ، صدایی از اون ها در ذهن خودتون بسازید .


همسرم با صدای بلند بهم گفت تا کی میخوای سرتو تو اون روزنامه ی مزخرف فروکنی . نمیخوای پاشی به دختر جونت بگی که غذاشو بخوره ؟ روزنامه رو انداختم ی گوشه و رفتم سمت اونا . تنها دخترم آوا وحشت زده به نظر میرسید . چشاش پرِ اشک بود .

آوا دختره زیبا و البته باهوشی بود ؛ با اینکه خیلی کوچیک بود . ی ظرف شیربرنج جلوی آوا بود . ظرف شیربرنجو برداشتمو بهش گفتم چرا چنتا قاشق گنده نمیخوری .  فقط به خاطر بابا عزیزم .

ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

سرقت عقیده

به نام خدا
در زمان های بسیار دور دزدی زندگی میکرد . در یکی  از روز ها صندوقی پیدا کرد که در آن چیز با ارزشی بود . بر روی آن صندوقچه روی پوست آهو دعایی نوشته شده بود . او صندوق را برنداشت .
ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

دوزخ چیست ؟

به نام خدا


روزی از روز ها عابدی بلند آوازه به نانوایی رفت اما چون لباس درستی بر تن نداشت نانوا به اون نان نداد . وقتی که او رفت مردی نزد نانوا رفت و به او گفت که آیا آن مرد را میشناسی ؟ 

جواب داد نه , نمیشناسم .

_او فلان عابد بود .

ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۱:۴۹ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

انوشیروان و پیرمرد درخت کار

                                           به نام خداوند متعال     


در زمان های خیلی دور پادشاهی عادل زندگی میکرد به نام انوشیروان و همگان از بودنش راضی بودند . روزی از روز ها انوشیروان در حال قدم زدن بود که به یکباره پیرمردی را از دور دید ؛ وقتی به او نزدیک تر شد دید که پیرمرد در حال کاشتن درخت گردویی است .
ادامه مطلب...
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۹ ۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
امیر رضا