کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

دروغ بی پایان

به نام خدا 


روزی رنی جوان در حال قدم زدن بود . همان طور که قدم میزد ناگهان عقربی را دید که در آب افتاده و دست و پا میزد . تصممیم گرفت عقرب را نجات دهد . دست خود را دراز کرد ولی عقبرب او را نیش زد . زن دوباره تلاش کرد تا عقرب را از آب بیرون بکشد ولی دوباره او را نیش زد .

ادامه مطلب...
۲۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر رضا

شام مجانی

به نام خدا

سه تا رفیق باهم میرن رستوران بدون ی قرون پول . هر کدومشون سر ی میز میشینن و تا مرز انفجار میخورن .

اولی میره پای صندوق و میگه خیلی ممنون . خیلی خوشمزه بود . آقا این بقیه پول مارو بدین ؛ برم . صندوق دار چشاش از تعجب باز میشه و میگه کدوم بقیه آقا ؟ شما که اصلا پولی پرداخت نکردی . میگه : آقا یعنی چی ؟ خودت بهم گفتی پول خورد ندارم بعد از میل کردن غذا بهتون میدم .

ادامه مطلب...
۲۶ دی ۹۵ ، ۰۴:۵۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیر رضا

جنگ جهانی بی پایان

به نام خدا 


مردی میان سالی برای اعتراف نزد کشیش میرفت .

ادامه مطلب...
۲۶ دی ۹۵ ، ۰۴:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیر رضا

نجات به شرط کَر بودن

به نام خدا

در جنگلی دور افتاده برکه ای پر آب وجود داشت .

در برکه قورباغه های زیادی در کنارهم شاد و خرم زندگی میکردند . در یکی روز ها از روز ها دو تا از قورباغه ها  درون چاهی عمیق افتادن . هردوتاشون تلاش میکردن که بیرون بیان . بقیه قورباغه ها در کنار چاه جمع  شده بودند و فریاد میزدند که شما درون چاه افتادین و نمیتونید بیرون بیاید و میمیرید .

ادامه مطلب...
۲۶ دی ۹۵ ، ۰۳:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیر رضا

بزرگی

پسربچه ی فقیری وارد کافی شاپ شد  . پشت یکی از میز ها نشست .

گارسون برای گرفتن سفارش به سمت پسر رفت . وقتی رسید ، پسر از او پرسید  بستنی شکلاتی چند است ؟

ادامه مطلب...
۲۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

انسانیت

شب خیلی سردی بود . پیرزن بیرون میوه فروشی داشت به 

مردمی که پلاستیک پلاستیک میوه میخریدن نگاه میکرد . شاگرد میوه فروشی تند تند پلاستیکای میوه رو داخل ماشین های مشتریا میزاشت و انعام میگرفت . با خودش گفت چقدر خوب میشد اگه اونم میوه بخره و ببره خونه . یکم نزدیک تر رفت .

ادامه مطلب...
۲۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

مهاجرت به شرط مرگ یا زلزله

روزی مردی فقیر نزد بزرگی عالم رفت و از دست تنگی و بیچارگی گله کرد . او گفت در روستا زمینی کوچک و کلبه ای چوبی و محقرانه دارد . و هرچه قدر که کار میکند حتی  سبب تامین خورد و خوراک او و خانواده اش نمیشود . او با ناراحتی گفت  هر روز از روز قبل تنگ دست تر و فقیر تر میشوم .

ادامه مطلب...
۲۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

کارت پخش کن باکلاس


ی روز داشتم تو پیاده رو راه میرفتم، از دور دیدم ی کارت پخش کن شیک و با کلاس ، ی سری کارت خوشگل و رنگی دستش بود و کارت هارو به هر کسی نمیداد .

به خانما که اصلا نمیداد و محلشون نمیزاشت . درباره ی آقایون هم کاملا گزینشی رفتار میکرد و از بینشون گلچین میکرد . معلوم بود فقط به ی سری افراد خاص میداد .

ادامه مطلب...
۲۰ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

ایمان پوچ

به نام خدا

کوه نوردی قصد داشت قله ی کوهی بلند را فتح کند . پس از سال ها تلاش و تمرین برای سفرش آماده شد . سفرش را آغاز کرد . به بالا رفتن ادامه داد تا زمانی که هوا کاملا تاریک شد . سیاهی شب همه جارا فرا گرفته بود و دیدن آسمان شب در آن هوای تاریک از آنجا تماشایی بود . چیزی به صعودش به قله نمانده بود که پایش لیز خورد و با سرعت به سمت پایین سقوط کرد .

ادامه مطلب...
۲۰ دی ۹۵ ، ۰۹:۵۱ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

راه دور ، انتخاب صحیح

به نام ایزد پاک سرشت


یکی از دوستام برام تعریف میکرد :

روز های اول که تو سوئد بودم ، یکی از همکارام هر روز صبح با ماشینش منو از هتل به محل کارمون میبرد .

ادامه مطلب...
۱۹ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا