به نام خدا 


مردی میان سالی برای اعتراف نزد کشیش میرفت .

وقتی که به کلیسا رسید از کشیش درخواست کرد تا چند دقیقه ای به حرف هاش گوش کنه . مرد میان سال گفت : من در زمان جنگ جهانی دوم به مردی در خونه ام پناه دادم .

کشیش میگه خب این که کاره بدی نیست ! خیلی هم کار پسندیده ای کردی .

مرد میگه : درسته ؛ ولی من هفته ای پنج دلار از اون پول میگرفتم تا اجازه بدم که در خونه ی من بمونه .

کشیش میگه درسته کارت خوب نبوده ولی تو این کارو با نیت بد که انجام ندادی . و می خواستی مخارج زندگی تو تامین کنی .

مرد میگه خداروشکر؛ متشکرم ! خیالم راحت شد . فقط ی سوال دیگه دارم .

کشیش گفت  بگو فرزندم

مرد میپرسه آیا بهش بگم که جنگ تموم شده ؟