به نام پرودگار عالمین


روزی بود و روزگاری بود.در زمان های قدیم یک شکارچی بود که گاهی در بیابان کبک ها و کبوترهای صحرایی را شکار می کرد و گاهی هم در کنار دریا ماهی صید می کرد و با این کار زندگی خود و زن و بچه اش را رو براه می کرد. یک روز این شکارچی در گوشه ایی از بیابان کنار یک تپه یک مشت گندم و برنج پاشیده بود و منتظر بود که کبوتر هایی که در آن نزدیکی دانه برمی چیدند به دام بیفتند.پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوتر ها به دام نزدیک شده بودند ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک میشدند و با صدای بلند با هم گفتگو میکردند. شکارچی از ترس این که کبوتر ها رم کنند و به دام نیفتند زود خود را به آن دو نفر رساند و گفت دوستان به خاطر خدا در این جا سر و صدا نکنید تا مرغ های من نترسند و فرار نکنند.


آن دو نفر که طلبه بودند گفتند ما با کسی کاری نداریم و ، ما داریم در یک مسءله ای که در آن اختلاف داریم گفت و گو و بحث میکنیم. اینجا هم بیابان خداست و بلند صحبت کردن ازاد است ، اینجا که بچه کسی نخوابیده که بیدار شود یا ادم مریض بستری نیست که ناراحت بشود. شکارچی گفت اخر من اینجا دام گذاشته ام و میخواهم کبوتر بگیرم و اینها ازسر و صدای شما میترسند و فرار میکنند ؛ ولی اگر ساکت باشید ممکن است به دام بیفتند. طلبه ها جواب دادند ما از کار خود دست برداریم تا تو به کار خودت برسی?  در این صورت اگر تو حاضر هستی دو کبوتر هم به ما بدهی ساکت میشویم وگرنه هرکس باید به کار خودش برسد و اینجا جای درس خواندن ما است.


می توانی دام خود را جای دیگر پهن کنی.صیاد گفت اقایان عزیز من کاسب هستم و چند نفر نان خور دارم و باید با فروش این مرغ ها زندگی کنم و از صبح تا الان انتظار کشیده ام و تا الان سه کبوتر امده اند نزدیک تله و دانه بر میچینند و ممکن است به دام بیفتند و اگر دو تا را شما ببرید و یکی بماند برای من نان نمیشود . آن دو نفر جواب دادند تو هر روز این کار را میکنی و ما مدت هاست گوشت شکار نخورده ایم و چون گوشت کبوتر در مدرسه ی ما خیلی کم است بدمان نمی آید امروز گوشت کبوتر بخوریم و به دوستان خود در مدرسه نیز مهمانی بدهیم . صیاد گفت آخر این مرغان که کبوتران مدرسه نیستند ، من چه کار کنم؟


اما هرچه شکارچی اصرار کرد به گوش آن ها نرفت که نرفت و گفتند یا باید قبول کنی که دو کبوتر هم به ما دهی تا ساکت شویم یا ما هم به کار خودمان مشغول میشویم و اگر مرغ ها پریدند به ما مربوط نیست ، تو هم حق نداری برای درس خواندن و بحث کردن ما مزاحم بشوی . صیاد گفت حالا که اینطور است برای این که من راضی باشم و کبوتر ها بر شما حلال باشد باید عوض دو کبوتر که میدهم شما هم آن درسی را که دارید میخوانید و بر سر آن گفتگو داشتید به من یاد بدهید و همه قبول کردند و ساکت شدند و آن سه کبوتر هم به دام افتادند.بعد از آنکه صیاد کبوتر ها را گرفت به طلبه ها گفت من به قول خود وفا می کنم این دو کبوتر مال شما، آن یکی هم مال من .


حالا شما هم به قول خودتان وفا کنید و درسی را که بر سر آن گفت و گو داشتید به من یاد بدهید . آن ها گفتند حاضریم ولی عیبش این است که تو سواد نداری و نمیتوانی مسءله را درست بفهمی، تازه اگر هم بفهمی انسان باید سال ها برود درس بخواند تا یک چیزی که به درد زندگی بخورد یاد بگیرد و بر فرض که تو یک کلمه یاد گرفتی این برای تو علم و دانش نمیشود و از آن نان و آب در نمی آید .


شکارچی جواب داد خوب ، سواد ندارم به جای خود ، ولی این را میدانم که هیچ کس همه چیز را در یک روز یاد نمیگیرد. علم و دانش کم کم به دست می آید و هر کلمه ای که انسان می آموزد و هر درسی که میخواند همان یک کلمه و یک درس هم روزی در زندگی به کارش می آید . طلبه ها گفتند بسیار خب آفرین بر آدم چیز فهم ، حالا که اینطور است گوش بده، آن چیزی که ما بر سر آن بحث میکردیم کلمه ی خنثی بود. خنثی یعنی انسانی که نه نر باشد و نه ماده . و گفتگوی ما از این بود که یک آدم خنثی مطابق اصول مذهبی چگونه ارث میبرد? و هنوز گفت و گو داشتیم که تو ما را ساکت کردی.


شکارچی گفت بسیار خوب ، از این که همین یک کلمه خنثی را یاد گرفتم از دادن دو کبوتر راضی هستم و خداحافظی کردند و رفتند . آن روز گذشت و روز بعد شکارچی برای صید ماهی به کنار دریا رفت و تور ماهیگیری را در آب انداخت و بند آن را گرفت و تا ظهر منتظر نشست و هیچ ماهی در آن نیفتاد . وقتی خسته شده بود و میخواست دست خالی برگردد ناگهان یک شاه ماهی یک ماهی خوش رنگ و زیبا که در عمر خود مثل آن را ندیده بود در تور افتاد . از بس زیبا بود آن را زنده زنده در ظرفی که همراه داشت به خانه آورد . در راه آن را نگاه میکرد و با خود میگفت دست قدرت خداوند چه موجود ظریف و زیبایی به وجود آورده و در رنگ آمیزی آن چه رنگ های عجیبی به کار برده .


این ماهی در پشت گردن و سینه و پهلو دارای رنگ های گوناگون مثل سفید و سیاه بود و فلس هایی نقره ای داشت ، بال های زیر شکمش طلایی رنگ بود و دم آن جلوه ی دیگری داشت و انسان تعجب میکرد که چگونه در آب دریا این همه رنگ های دل فریب نقاشی شده است . وقتی شکارچی به خانه رسید زن خود را صدا کرد و گفت امروز ماهی گیر نیامد و نیامد اما بیا و ببین که چه ماهی خوشگلی به تورم افتاد . زن صیاد انگشت تعجب به دندان گرفت و از دیدار آن ماهی زیبا فریاد شادی کشید به شوهرش گفت من هم در عمرخود چنین ماهی زیبایی ندیده ام و حیف است که این ماهی به مصرف خوراک برسد یا در بازار فروخته شود . خوب است این را به عنوان هدیه برای حوض مرمری که تازه در قصر پادشاه ساخته اند ببری و با این خدمت نام خود را در میان همکاران بلند آوازه سازی .


صیاد گفت ای زن گل گفتی که هدیه ای شایسته است . بعد ماهی را در ظرف پاکیزه ای انداخت و رو به قصر پادشاه روان شد وقتی رسید ک تازه در حوض آب انداخته بودند و چند ماهی زیبا در آن انداخته و برای جلوه و صفای حوض یک کشتی کوچک جواهر نشان هم روی آب شناور کرده بودند و پادشاه و وزیران مشغول بازدید ساختمان حوض بودند . کشتی کوچک روی آب چرخ میزد و ماهی ها در آن آب روی سنگ های رنگ و رنگ جلوه میفروختند .صیاد رسید و هدیه خود را تقدیم کرد و چون آن را در آب انداختند از تمام ماهی ها زیبا تر بود .


پادشاه از دیدار آن ماهی خوشحال شد و دستور داد هزار سکه طلا به صیاد جایزه بدهند . یکی از نزدیکان پادشاه که وزیری حساب گر بود از این جایزه بزرگ تعجب کرد و آهسته به پادشاه گفت صیاد با گرفتن صد سکه هم خوشحال می شود و این پاداش برای یک ماهی خیلی زیاد است چرا که دریا پر از ماهی است و ماهیگیر ها بسیارند و اگر چه بخشش کار پسنده ای است ولی اسراف و خرج زیاد باعث زیان به خزانه میشود و دیگران هم به طمع می افتند. پادشاه جواب داد حالا گذشته است من به او هزار سکه وعده کردم و صلاح نیست در جلو ی حاضران به قول خود وفا نکنم. وزیر بخیل گفت حیله ای به کار میبریم مثلا از او میپرسیم که ماهی نر است یا ماده.


اگر گفت نر است میگوییم ماده اش را بیاور و اگر ماده بود میگوییم که نرش را بیاور و هزار سکه ات را بگیر و چون نمیتواند مثل این ماهی را پیدا کند شرمنده میشود. بعد به جای هزار سکه صد سکه به او میدهیم و او هم راضی و خوشحال میرود. پادشاه سکوت کرد و از صیاد پرسید خوب اقای صیاد این ماهی نر است یا ماده ? پیر صیاد که مردی تجربه دیده و باهوش بود از گفت و گو پادشاه و وزیر به فکر افتاده بود که درباره ی من چه صحبت میکنند و نمیدانست در برابر این سوال چه پاسخی باید بدهد ناگهان حرف آن طلبه های دیروز به خاطرش رسید و با خود گفت خوب درسی یاد گرفتم و جواب داد این ماهی نه ماده است و نه نر بلکه خنثی است. همه حاضران از این حرف به خنده افتادند پادشاه هم از این حاضر جوابی مرد خوشش آمد و گفت حالا که این چنین است پس دو هزار سکه به صیاد بدهید . صیاد انعام خود را گرفت و خرم و خوشحال به خانه برگشت با خود گفت راست گفته اند که یاد گرفتن هر چیزی روزی به کار می آید اگرچه یک درس یا یک کلمه باشد.



بر گرفته از کتاب کلیله و دمنه