کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

انوشیروان و پیرمرد درخت کار

                                           به نام خداوند متعال     


در زمان های خیلی دور پادشاهی عادل زندگی میکرد به نام انوشیروان و همگان از بودنش راضی بودند . روزی از روز ها انوشیروان در حال قدم زدن بود که به یکباره پیرمردی را از دور دید ؛ وقتی به او نزدیک تر شد دید که پیرمرد در حال کاشتن درخت گردویی است .
ادامه مطلب...
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۹ ۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
امیر رضا

کمک پدر بزرگ برای ازدواج

                          به نام خدا


یه روزی یه پدری به پسرش میگه: پسرم تو نمیخوای زن بگیری؟ پسره گفت نه بابا جون زن میخوام چیکار؟ پدر میگه اگه دختر بیل گیتس باشه چی؟ پسره خوشحال میشه و قبول میکنه پدر، پیش بیل گیتس میره و میگه ببینم تو نمیخوای دخترت و شوهر بدی؟

ادامه مطلب...
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۶ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا

نیکی سزای نیکی

   به نام خالق یکتا


روزی از روز ها امام حسن مجتبی علیه سلام در حال عبور از سایه ی دیوار باغی بود که به یکباره غلام سیاهی را از دور دید که چند تکه  نان در دست دارد و سگی مقابل اوست . آن غلام تکه ای خود میخورد و تکه ای برای سگ می انداخت . وقتی امام به او رسید تبسمی دلنشین کرد و فرمود خود گرسنه ای و بعد خوراکت را به این حیوان میدهی ! او گفت چه کنم ؟ شرم دارم که من بخورم و سیر باشم و او نگاه کند وگرسنه بماند .
ادامه مطلب...
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا