کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۲۰ مطلب با موضوع «بازنویسی ها» ثبت شده است

سرقت عقیده

به نام خدا
در زمان های بسیار دور دزدی زندگی میکرد . در یکی  از روز ها صندوقی پیدا کرد که در آن چیز با ارزشی بود . بر روی آن صندوقچه روی پوست آهو دعایی نوشته شده بود . او صندوق را برنداشت .
ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

خیاط در کوزه افتاد

به نام دوست که هرچه هست از اوست

در زمان های قدیم خیاطی زندگی میکرد و در کوچه ای به شغل خیاطی مشغول بود . مردم برای رفتن به قبرستان باید از آن کوچه عبور کنند و هر وقت کسی میمرد جنازه اش را از روبروی دکان خیاط رد میکردند و خیاط هم میفهمید که یکی مرده .
ادامه مطلب...
۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا

انوشیروان و پیرمرد درخت کار

                                           به نام خداوند متعال     


در زمان های خیلی دور پادشاهی عادل زندگی میکرد به نام انوشیروان و همگان از بودنش راضی بودند . روزی از روز ها انوشیروان در حال قدم زدن بود که به یکباره پیرمردی را از دور دید ؛ وقتی به او نزدیک تر شد دید که پیرمرد در حال کاشتن درخت گردویی است .
ادامه مطلب...
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۹ ۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
امیر رضا

نیکی سزای نیکی

   به نام خالق یکتا


روزی از روز ها امام حسن مجتبی علیه سلام در حال عبور از سایه ی دیوار باغی بود که به یکباره غلام سیاهی را از دور دید که چند تکه  نان در دست دارد و سگی مقابل اوست . آن غلام تکه ای خود میخورد و تکه ای برای سگ می انداخت . وقتی امام به او رسید تبسمی دلنشین کرد و فرمود خود گرسنه ای و بعد خوراکت را به این حیوان میدهی ! او گفت چه کنم ؟ شرم دارم که من بخورم و سیر باشم و او نگاه کند وگرسنه بماند .
ادامه مطلب...
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

شباهت کامل

                                             به نام خداوند جان و خرد


روزی از روز ها پیامبر اکرم صلی الا علیه و اله و سلم در کنار اصحاب خود درحال سخنرانی بود . پس از اتمام مجلش در کنار چندی از یاران گرم گفت و گو شد . ایشان یکی از پا هایشان را دراز کرد و پرسید به نظر شما پای من بیشتر از همه به چه چیزی شباهت دارد . همه ی آنها به چیزی تشبیه دادند . یکی گفت مانند شاخه ی گلی زیبا دیگری  گفت مانند تنه ی درختی تنومند و...

ادامه مطلب...
۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

خرما با هسته

به نام روزی دهنده ی خلق

روزی از روز ها ، پیامبر اکرم صلی الا علیه و اله و سلم در کنار حضرت علی علیه سلام در حال خوردن خرما بودند . آن ها دو ظرف جدا داشتند که در آن هسته های خرما را مینداختند . هسته های درون ظرف حضرت علی علیه سلام خیلی بیشتر بود . حضرت باخود فکری کرد و با احتیاط ظرف خود را با ظرف پیامبر جا به جا کرد . پیامبر اکرم صلی الا علیه و اله و سلم متوجه این عمل حضرت علی علیه سلام شد ولی به رو خود نیاورد .
ادامه مطلب...
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۴ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا

وفای به عهد

                                         به نام خالق بی همتا


در زمان خلیفه ی دوم , اهواز به دست مسلمین فتح شده بود و حاکم اهواز , هرمزان اسیر شد و او را کتمان بسته , نرد عمر بردند . عمر به او گفت باید ایمان آوری و گرنه سزوار مرگی . بیم مرگ داشت ولی از آیینش روی برنمیگرداند . به عمر گفت جانم را بگیر اما نه با لب تشنه  . معاویه کمی فکر کرد و با اشاره دستور کاسه ای اب برای هرمزان داد . کاسه ی را به دستش دادند اما نخورد . عمر پرسید این هم آب ; چرا نمینوشی ؟ پاسخ داد تاکنون  در ظرف گوهر نشان آب نوشیدام . اب در کاسه ی گلی به مزاج ما خوش نمی آید .

ادامه مطلب...
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۱ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

کلمات زیبا

به نام خدا


روزی پیرمردی کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و یک قوطی و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در آن بود. او چند سکه در قوطی پیرمرد گذاشت و بدون اجازه تابلویش را برداشت و چیز دیگری روی آن نوشت .

عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که در قوطی که جلوی مرد کور بود پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۳ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

آرزو ی زیبا

                                                  یا رب

روزی مردی رو  خوابی آمد که فرشته ای ، در خوابش بگفت یکی از آرزوهایت را بر آورده میسازم . از خواب پرید و به فکر فرو و بعد از ساعتی فکر ، با خود گفت که آشفته بوده . شب بعد همان را دید و یقین یافت . هرچه  فکر کرد ، آرزویی نیافت . نزد همسر رفت که چه کنم . زن گفت شانزده سال است که فرزندی ندارم . نزد مادر رفت و مادر گفت از آغاز تولد ندیدم  . دعا کن سیاهی چشمم روشن شود . بر سر دو راهی مانده بود که اگر مادر شفا میافت فرزندی نداشت و اگر فرزندی داشت دیده ی مادر گشوده نمیشد .
ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۶ ۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

گربه و زود قضاوتی مرد

                                     به نام خداوند آسمان و زمین  



در زمان های بسیار قدیم مردی زندگی میکرد که در نزد حاکم به شغل میرغضبی مشغل بود و هر وقت که میخواستند گناهکاری را تازیانه زنند او را صدا میکردند .  آن مرد جلاد ، همسر بسیار مهربانی داشت ؛ همسری که چون جانش دوستش میداشت و تنها مشکل آن ها در زندگی این بود که همسرش بچه دار نمیشد اما آن ها گربه ای سفید و زیبا داشتند که سال ها در آن خانه بود و مانند یک بچه کوچک اسباب شادی آنها بود . او هنگام رد شدن خودنمایی میکرد و همیشه با شیطنت هایش جلاد و همسرش را به خنده می انداخت .

ادامه مطلب...
۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۲۱ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا