یا رب

روزی مردی رو  خوابی آمد که فرشته ای ، در خوابش بگفت یکی از آرزوهایت را بر آورده میسازم . از خواب پرید و به فکر فرو و بعد از ساعتی فکر ، با خود گفت که آشفته بوده . شب بعد همان را دید و یقین یافت . هرچه  فکر کرد ، آرزویی نیافت . نزد همسر رفت که چه کنم . زن گفت شانزده سال است که فرزندی ندارم . نزد مادر رفت و مادر گفت از آغاز تولد ندیدم  . دعا کن سیاهی چشمم روشن شود . بر سر دو راهی مانده بود که اگر مادر شفا میافت فرزندی نداشت و اگر فرزندی داشت دیده ی مادر گشوده نمیشد .

 از پدر مشورت خواست که در خلال دو راهی چه کنم . پدر گفت مرا ثروت ده که که بسیار فقیرم و زیر بار قرض طلب کمرم خم شده و با کوچک ترین فشار میشکند . مرد بر سر سه راهی سختی قرار گرفته بود

شما جای مرد بودید چی میکردید ؟ داخل بخش نظرسنجی بگید
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
 
مرد در آخر آرزوکرد که فرزندی به من بده که مادرم او را ببیند و در گهواره ای از طلا لالایی اش دهم!