کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۲۰ مطلب با موضوع «بازنویسی ها» ثبت شده است

الاغ خر

                                           الحمدلله رب العالمین

 الاغی دعا کرد ؛ صاحبش بمیرد تا از زندگی ی خرآنه ی خود خلاصی یابد...
صاحبش ، فکر او رو خواند و گفت ای خر ! با مردن من، شخصی دیگر تو را میخرد و صاحب میشود ، برای رهایی خویش ، دعا کن .
ادامه مطلب...
۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۱۴ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

آدم خیال باف

یا رب العالمین


روزی بود و روزگاری بود . مردی نیکوکار در سمرقند زندگی میکرد که در کار تجارت روغن بود و در کنار خانه ی او درویشی تنگ دست زندگی میکرد که با مشقت و سختی فراوان زندگی میکرد و روزگار را با سختی میگذارند و چون شغلی نداشت مجبور بود همیشه در قناغت باشد . او در بین اهالی شهر معروف بود به مهربانی و خوش قلبی. بازرگان آن قدر داشت که غیر ممکن را ممکن می ساخت و در آمدش بسیار زیاد بود  اما بر خلاف دیگر ثروتمندان آن زمان بسیار صداقت داشت و به دیگران نیکی میکرد و از آن جایی که میدانست همسایه اش بسیار تنگ دست است هروز  کاسه ای روغن برای همسایه فقیر اش میبرد . او هم از بازرگان تشکر میکرد و شکر خدا را به جای می آورد.

ادامه مطلب...
۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۰ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

چشم بیمار

به نام خدا 
روزی بود و روزگاری. در زمان های دور مردی شکمش به طرز فجیعی، به درد آمد و نتوانست تاب بیاورد. خیلی سریع به مریض خانه ی شهرش رفت اما طبیب به سفر رفته بود و از آنجایی که شهرشان فقط یک طبیب داشت مجبور شد به دیار مجاور برود. به محض اینکه طبیب را دید، با آه و ناله از درد شکم نالید و گفت ای طبیب شب تا به صبح را با ناله سحر کردم، دوایی ده که دوای دردم شود. طبیب نبض او را گرفت؛ زبانش را نگاه کرد و پرسید: آیا در گذشته نیز به چنین دردی مبتلا شده بودی؟                او جواب داد خیر طبیب. هیچ وقت به این شدت شکمم به درد نیامده. طبیب دوباره پرسید: آیا ضربه ایی به آن وارد شده؟ او گفت: خیر، در این مدت هیچ ضربه ایی به آن وارد نشده است. پس از کی به این درد گرفتار شدی؟ او در پاسخ گفت: دیشب، حدود یک ساعت پس از خوردن طعام به این درد نهیب گرفتار شدم و زان به بعد آرام و قرار ندارم. طبیب پرسید طعامت چه بود؟ جواب داد مقداری نان سوخته خوردم؛ همین! طبیب پرسید یقین داری که آنچه خوردی نان سوخته بود؟ مریض گفت: بله، اگر چه رنگش را ندیدم ولی تصور میکنم بسیار سوخته بود و مانند زغال سیاه شده بود. چون دقیقا مزه ی زغال میداد، گویا زغال خالص بود.
ادامه مطلب...
۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۹ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

دوستی خرس

به نام خداوند یگانه که بود و هست و باشد جودانه

روزی بود و روزگاری بود . در زمان های قدیم یک پیرمرد دهقان بود که تمام عمر خود را در کار کشاورزی و باغبانی گذرانده بود و کم کم باغ بزرگی در خارج شهر خریده بود و در آن درختان میوه دار مانند انار ساوه ، انگور شهریار ، خربزه ی اصفهان ، هندوانه شریف آباد ، گوجه برغان ، سیب تربت ، هلو ی مشهد ، پرتقال شهسوار گلابی نطنز  و سایر میوه هایی که امروزه به خوبی معروف هستند را داشت . این باغ در نزد اهالی شهر های نزدیک بسیار معروف بود و همه حسرت داشتن چنین باغی را می خوردند .
ادامه مطلب...
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

کوری که خود را کور کرد

به نام خداوند بخشنده و دستگیر                                            کریم و خطا بخش و پوزش پذیر


روزی بود و روزگاری در یک روستا ی پرت و دور افتاده مرد فقیری به همراه خوانواده اش در زیر یک سقف کاهگلی زندگی میکردند.مرد به کمک  پسرهایش کشاورزی میکرد و زن او با کمک تنها دخترش حصیر بافی میکرد.روزگار بر آنان سخت میگذشت و نان شب خود رو با مشقت به دست می اوردند چون که شهریار آن منطقه بسیار ظالم بود و مالیات خیلی زیاد از مردم بیچاره میگرفت.

ادامه مطلب...
۲۱ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۲ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
امیر رضا

کبوتر کم صبر

                                  به نام دوست که هرچه هست از اوست                                                                                                                                                                                             

 روزی بود و روزگاری بود . یک جفت کبوتر بودند که در ایام نوروز همسر و هم خانه شده بودند و در گوشه ی کشتزاری در پای درختی خانه ساخته و به خوبی زندگی میکردند . 

یک روز کبوتر ماده گفت این خانه خیلی مرطوب است و باید جای بهتری پیدا کنیم . کبوتر نر گفت حالا تابستان در پیش است و هوا رو به خشکی میرود . ساختن لانه ای به این بزرگی که پشت آن هم انباری دارد مشکل است . مدتی همان جا ماندند و از اول تابستان که گندم و برنج و حبوبات فراوان بود ، هر روز غذای خودشان را در صحرا میخوردند و مقداری هم به خانه می آوردند و برای زمستان ذخیره میکردند ؛ آن وقت خوشحال شدند و با هم گفتند که امسال زمستان از داشتن خوراک راحت خواهیم بود .  چندی گذشت و دانه های ذخیره شده را نگاه کردند تا این که تابستان هم به پایان رسید و دانه ها در صحرا کم تر شد و چند روز که کبوتر ماده که در پرواز کردن ناتوان تر بود در خانه ی خود می ماند و کبوتر نر  به دور دست می رفت و مقداری دانه برای جفتش می آورد .  

ادامه مطلب...
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۲۹ ۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

درویش و نسخه ی پردردسر

به نام خدایی که جان افر                                       سخن گفتن اندر زبان افرید 




در عراق عرب درویشی زندگی میکرد به نام ابو اشعث که اوضاع مالیش خیلی رو به سامان نبود و در کوچه و خیابان گدایی میکرد. روزی از مجنونی شنید  که در شام گدایان بسیار ثروتمند هستند.هرچه داشت و نداشت را فروخت و خرج رفتن به شام کرد اما انجا که رسید دید حتی گرفتن درهمی از مردم شام مثل کندن مویی از خرس بود و به هیچ وجه ممکن نیست.
ادامه مطلب...
۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۱ ۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

مال یتیم

                                               به نام خدای یکتا                                                                                                                                                              

روزی از روز ها حضرت عیسی مسیح در حال عبور از قبرستان بود . در حال نگاه کردن به قبر ها بود که به یکباره صدای اه و ناله ای از یک قبر به گوشش رسید . به قبر نزدیک شد و دعا کرد آن مرده زنده شود تا دلیل آه و ناله ی او را بپرسد .

ادامه مطلب...
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۳۸ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا

پادشاه پیشگو

به نام خالق پاک سرشت


روزی روزگاری حاکمی زندگی میکرد که میتوانست با دیدن ستاره ها آینده را پیش بینی کند . از قضا روزی فهمید که قرار است بلایی سهمگین به سرش بیاید  برای همین دستور داد که قصری از سنگ خارا برایش بسازند و فقط یک روزنه برایش بگذارند .
ادامه مطلب...
۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۳۹ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا

عیسی و یهودیان


                                                    به نام حق                                                                                                                                                                  روزی حضرت عیسی از راهی میگذشت . ناگهان چند مرد یهودی در مقابل ایشان حاضر شدند و به ایشان ناسزا گفتند . اما حضرت عیسی با مهربانی با آنان سخن گفت و آن ها را دعا کرد . شخصی شاهد آن ماجرا بود و به حضرت عیسی گفت آن ها تو را ناسزا میگویند و شما آنان را دعا میکنید ! این چه کاری است ؟

ادامه مطلب...
۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا