به نام خداوند بخشنده و دستگیر                                            کریم و خطا بخش و پوزش پذیر


روزی بود و روزگاری در یک روستا ی پرت و دور افتاده مرد فقیری به همراه خوانواده اش در زیر یک سقف کاهگلی زندگی میکردند.مرد به کمک  پسرهایش کشاورزی میکرد و زن او با کمک تنها دخترش حصیر بافی میکرد.روزگار بر آنان سخت میگذشت و نان شب خود رو با مشقت به دست می اوردند چون که شهریار آن منطقه بسیار ظالم بود و مالیات خیلی زیاد از مردم بیچاره میگرفت.

روز از روز ها که مرد در حال کشت گندم بود تصمیم میگرد که بعد از این که زمین را اماده ی کاشت کرد ذرت بکارد بعد از این که کاملا زمین را اماده کرد شروع کرد به بذر پاشی هوا ابری بود و ناگهان بارانی بسیار شدید شروع به باریدن کرد.


مرد نتوانست تمام زمین را بذر پاشی کند و گوشه ای از زمین خالی ماند.تا چند روز باران خیلی شدیدی میبارید برای همین نتوانست ان گوشه را بذر پاشی کند. چند ماه گذشت و ذرت ها اماده ی برداشت شدند از چند ماه پیش حتی یک قطره اب هم بعد از ان باران شدید نبارید.


و زمین خشک بود. مرد در حال برداشت ذرت ها بود و در کنار گوشه ی خالی زمین قرار داشت که ناگهان باد شدیدی وزید و خاک زمین برخاست و خاک بر صورتش پاشید. با دست های آلوده اش چشم هایش را مالید و مالید . شب که در حال رفتن به خانه بود احساس کرد که چشم هایش اندکی میسوزد .


 اهمیت چندانی نداد.شب که در بستر خوابیده بود احساس میکرد که در چشم هایش فلفل ریخته اند.بلند شد و با آب چشم هایش را شست اما تسکینی برایش نداشت. کم کم داشت صدای اه ناله ی مرد به گوش میرسید. زن و بچه هایش با وحشت از خواب برخاستند. زنش از او پرسید چه شده چرا اه و ناله میکنی? مرد جواب داد که ای کاش دست و پا نداشتم ولی گرفتار این درد مهیب نمیشدم.هرچه کرد خوابش نبرد


  . انگار که خواب بر او حرام شده بود . به هر درد بدبختی که میشد شب را سحر کرد. صبح که شد چشم های مرد مانند دو کاسه ی خون شده بود زنش که او را دید رنگ صورتش مثل رنگ دیوار شد و به مرد گفت که هرچه زود تر باید به نزد طبیب بروی مرد گفت به بیطار میروم .

زن با تعجب گفت بیطار که برای چهارپایان است . نه تو! مرد گفت بیطار پول کمتری میگیرد . زن مدام اصرار میکرد که به پزشک برود اما او اعتنایی به حرف زنش نمیکرد. مرد از خانه خارج شد در راه یکی از دوستان نزدیکش را دید بعد از سلام و احوال پرسی دوستش از او میپرسد که کجا میخواهی بروی مرد گفت به نزد بیطار میروم دوستش پرسید تو که چهارپایی نداری پس چرا به ان جا میروی مرد جواب داد برای خودم میروم.


مر با تمسخر به مرد گفت حال که به انجا میروی حدقل رو دست هایت مثل چهارپایان راه برو و خندید. مرد با سگرمه های در هم از کنار دوستش رد شد .به نزد بیطار رسید . بیطار از او پرسید پس چهارپایت کجاست . جواب داد برای خودم امده ام چشم هایم میسوزد . بیطار گفت اما من چهارپایان را مداوا میکنم نه انسان هارا.سپس گفت که باید به نزد طبیب بروی  .


مرد اصرار میکرد و میگفت که میخواهد نسخه ی او دوای دردش شود غافل از این که عذاب جانش خواهد شد . بیطار بار دیگر سخن خود را تکرار کرد اما مرد هنوز هم اصرار میکرد . در اخر بیطار به او قطره ای برای چشمش داد و گفت که این را هر شب به چشم هایت بزن ولی اگر اتفاقی برایت بیفتد من هیچ مسولیتی نسبت به تو ندارم .


به خانه برگشت شب قبل از خواب میخواست قطره را بزند که زنش جلویش را گرفت و به او گفت ای جاهل چرا حرف گوش نمیدهی این ها قطره که بیطار به تو داده برای گاو است ایا تو گاوی مرد سکوت کرد و پس از چند دقیقه قطره را در چشمش ریخت در همان موقع زنش به او گفت الحق که گاوی بیش نیستی.


فردا صبح که مرد از خواب بلند شد روشنی روز بر چشمش چون تاریکی شب شده بود و انگار که اسمان چشم او جامه ای سیاه چون قیر بر تن دارد. بعد از دقایقی چند میفهمد که نابینا شده . صدای اه ناله اش تمام خانه را پر کرده بود که زنش خیلی سریع خود را به انجا رساند و فهمید که شوهرش نابینا شده.خیلی زود ان گاو انسان نما به دارالمحکمه رفت و بیطار به انجا احضار شد .


قاضی بعد از شنیدن حرف های هردو ی انها  رو به مردک میکند و موگید اگر خریت نمیکردی و نزد بیطار نمیرفتی اگر حرف همسر و بیطار را گوش میدادی که این بلا بر سرت نمی امد. سپس مرد از انجا خارج شد و تازه ان موقع بود که فهمید چه نادانی کرده است . 

.







مردکی را چشم درد خاست
پیش بیطار رفت که دوا کن
؛ بیطار از انچه در چشم ستوران
میکرد در دیده ی او کشید و کور
شد.حکموت به داور بردند.گفت بر او
هیچ تاوان نیست؛ اگر این خر نبودی
پیش بیطار نرفتی.
                               گلستان