به نام خالق پاک
یک گاری چی تو محلمون بود که نفت می برد و به اسم عمو نفتی معروف بود . یک روز منو دید و گفت سلام اقا ؛ شما هم خونتون رو گازکشی کردید ؟ گفتم بله ؛ چطور مگه ؟
گفت فهمیدم چون سلام هات تغییر کرده. تعجب کردم و گفتم: یعنی چه ؟
به نام خالق پاک
یک گاری چی تو محلمون بود که نفت می برد و به اسم عمو نفتی معروف بود . یک روز منو دید و گفت سلام اقا ؛ شما هم خونتون رو گازکشی کردید ؟ گفتم بله ؛ چطور مگه ؟
گفت فهمیدم چون سلام هات تغییر کرده. تعجب کردم و گفتم: یعنی چه ؟
به نام پروردگار عالم و هستی
آورده اند در زمان های قدیم ، خیاطی زندگی میکرد که خیلی زیرک بود و از پارچه هایی که مردم برای دوختن لباس نزدش میبردند ، همیشه مقداری میدزدید . اگرچه همه ی کسانی که پارچه به این خیاط داده بودند میدانستند که او از پارچه میدزدد اما هیچ کس نمیتوانست دزدی او را ثابت کند .
به نام پرودگار عالمین
روزی بود و روزگاری بود.در زمان های قدیم یک شکارچی بود که گاهی در بیابان کبک ها و کبوترهای صحرایی را شکار می کرد و گاهی هم در کنار دریا ماهی صید می کرد و با این کار زندگی خود و زن و بچه اش را رو براه می کرد. یک روز این شکارچی در گوشه ایی از بیابان کنار یک تپه یک مشت گندم و برنج پاشیده بود و منتظر بود که کبوتر هایی که در آن نزدیکی دانه برمی چیدند به دام بیفتند.پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوتر ها به دام نزدیک شده بودند ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک میشدند و با صدای بلند با هم گفتگو میکردند. شکارچی از ترس این که کبوتر ها رم کنند و به دام نیفتند زود خود را به آن دو نفر رساند و گفت دوستان به خاطر خدا در این جا سر و صدا نکنید تا مرغ های من نترسند و فرار نکنند.
به نام خداوند بخشنده و دستگیر کریم و خطا بخش و پوزش پذیر
روزی بود و روزگاری در یک روستا ی پرت و دور افتاده مرد فقیری به همراه خوانواده اش در زیر یک سقف کاهگلی زندگی میکردند.مرد به کمک پسرهایش کشاورزی میکرد و زن او با کمک تنها دخترش حصیر بافی میکرد.روزگار بر آنان سخت میگذشت و نان شب خود رو با مشقت به دست می اوردند چون که شهریار آن منطقه بسیار ظالم بود و مالیات خیلی زیاد از مردم بیچاره میگرفت.
به نام دوست که هرچه هست از اوست
روزی بود و روزگاری بود . یک جفت کبوتر بودند که در ایام نوروز همسر و هم خانه شده بودند و در گوشه ی کشتزاری در پای درختی خانه ساخته و به خوبی زندگی میکردند .
یک روز کبوتر ماده گفت این خانه خیلی مرطوب است و باید جای بهتری پیدا کنیم . کبوتر نر گفت حالا تابستان در پیش است و هوا رو به خشکی میرود . ساختن لانه ای به این بزرگی که پشت آن هم انباری دارد مشکل است . مدتی همان جا ماندند و از اول تابستان که گندم و برنج و حبوبات فراوان بود ، هر روز غذای خودشان را در صحرا میخوردند و مقداری هم به خانه می آوردند و برای زمستان ذخیره میکردند ؛ آن وقت خوشحال شدند و با هم گفتند که امسال زمستان از داشتن خوراک راحت خواهیم بود . چندی گذشت و دانه های ذخیره شده را نگاه کردند تا این که تابستان هم به پایان رسید و دانه ها در صحرا کم تر شد و چند روز که کبوتر ماده که در پرواز کردن ناتوان تر بود در خانه ی خود می ماند و کبوتر نر به دور دست می رفت و مقداری دانه برای جفتش می آورد .
به نام خالق گیتی
یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه جایزه ی اوست .
به نام خدا
زن و مرد پیری در کنار هم زندگی میکردند .پیرمرد همیشه از خرپوف های زنش شکایت میکردولی پیرزن هرگز زیر بار نمیرفتو گله های شوهرش را به حساب بهانه گیری میگذاشت .
به نام خدا
پسر شانزده ساله از مادرش پرسید : مامان برای تولد هجده سالگیم چی کادو می گیری؟
مادر: پسرم هنوز خیلی مونده
پسر هفده ساله شد. یک روز حالش بد شد،مادر او رابه بیمارستان انتقال داد ، دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره .