به نام خدا
روزی از روز ها عابدی بلند آوازه به نانوایی رفت اما چون لباس درستی بر تن نداشت نانوا به اون نان نداد . وقتی که او رفت مردی نزد نانوا رفت و به او گفت که آیا آن مرد را میشناسی ؟
جواب داد نه , نمیشناسم .
_او فلان عابد بود .
به نام خداوند متعال
به نام خدا
قبل از خوندن داستان رو اینو بگم که هرکسی ممکه از این داستان لذت نبره . اخه بیشتر این داستان برای بچه هاس تا بزرگ ترا یعنی صرفا برای بچه ها نوشتم . اگر خواستین بخونین برای بچتون سعی کنین با آهنگ و شمرده شمرده بخونین مثل قصه گو ها
یکی بود ، یکی نبود ؛ زیرگنبد کمبود هیچ کس نبود .ی جای خیلی دورٍ، توی یک جنگل بزرگ و خرم حیوونا با خوشحالی زندگی میکردن .داستان انسانیت / کلبه ی قصه
به نام خدا
روزی پیرمردی کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و یک قوطی و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در آن بود. او چند سکه در قوطی پیرمرد گذاشت و بدون اجازه تابلویش را برداشت و چیز دیگری روی آن نوشت .
عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که در قوطی که جلوی مرد کور بود پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
به نام خداوند آسمان و زمین
در زمان های بسیار قدیم مردی زندگی میکرد که در نزد حاکم به شغل میرغضبی مشغل بود و هر وقت که میخواستند گناهکاری را تازیانه زنند او را صدا میکردند . آن مرد جلاد ، همسر بسیار مهربانی داشت ؛ همسری که چون جانش دوستش میداشت و تنها مشکل آن ها در زندگی این بود که همسرش بچه دار نمیشد اما آن ها گربه ای سفید و زیبا داشتند که سال ها در آن خانه بود و مانند یک بچه کوچک اسباب شادی آنها بود . او هنگام رد شدن خودنمایی میکرد و همیشه با شیطنت هایش جلاد و همسرش را به خنده می انداخت .