کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز» ثبت شده است

دست انداختن استاد

به نام خدا


چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خوندن به تفریح رفته بودن و هیچ آمادگی برای امتحان نداشتن.

روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای رو سوار کردن . به این صورت که سر و صورتشون رو کثیف کردن و مقداری هم لباساشون رو پاره کردن و تو ظاهرشون تغیراتی رو به وجود آوردن .

ادامه مطلب...
۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۳۴ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

نامه ی پیرزن

به نام ایزد دانا    


  یک روز مامور اداره پست مشغول مرتب کردن نامه ها بود که نامه ای دید که با خط ظریف و بدی نوشته بود نامه ای به خدا!!

ادامه مطلب...
۲۸ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۳ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

دختر باهوش

به نام خداوند بخشنده و مهربان

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.       
ادامه مطلب...
۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۵۲ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

مادر زن و داماد ها

                                                                           یا حق


زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت!».

ادامه مطلب...
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۲ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

زنم گمشده !

                                                                           به نام ایزد دانا                                                                                                      


مردی هنگام غروب به کلانترى می رود تا گم شدن همسرش را اطلاع بدهد...

مرد : زنم از صبح رفته خرید ولى هنوز برنگشته خونه !

پلیس : قدش چقدره ؟ 

مرد : تا حالا دقت نکردم !

پلیس : لاغره ؟ چاقه ؟

مرد : یک کم شاید لاغر یا چاق !؟

پلیس : رنگ چشمهاش ؟

مرد : دقیقاً نمی دونم !؟

پلیس : رنگ موهاش ؟

ادامه مطلب...
۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۱۶ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

درویش و نسخه ی پردردسر

به نام خدایی که جان افر                                       سخن گفتن اندر زبان افرید 




در عراق عرب درویشی زندگی میکرد به نام ابو اشعث که اوضاع مالیش خیلی رو به سامان نبود و در کوچه و خیابان گدایی میکرد. روزی از مجنونی شنید  که در شام گدایان بسیار ثروتمند هستند.هرچه داشت و نداشت را فروخت و خرج رفتن به شام کرد اما انجا که رسید دید حتی گرفتن درهمی از مردم شام مثل کندن مویی از خرس بود و به هیچ وجه ممکن نیست.
ادامه مطلب...
۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۱ ۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

دستگاه عجیب

روزی از روز  های سرد پاییز ، پدری روستایی به همراه پسر شانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری  خیلی بزرگ می شود. پسر متوّجه دو دیواری شد که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟

ادامه مطلب...
۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۵۸ ۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
امیر رضا

خرید و فروش زورکی

ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﺑهم ﺑﺪﻩ میخوام
ﺗﻮﭖ ﺑﺨﺮﻡ . ﮔﻔﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺧﺮﻭﺳﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻭ
ﺑﻔﺮﻭﺷﺶ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﺮﻭﺳ رو ﺑﺮد ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ
ﻧﺨﺮﯾﺪ . ﺭﻑت ﺩﻡ ﺩﺭ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺯﺩ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻟﯽ ﺩﺭﻭ
ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺴﺮﻩ گفت ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯿﺨﺮﯼ . ﺯﻥ ﮔﻒت ﻓﻌﻼ ﺑﯿﺎ ﺩﺍﺧﻞ . ﭘﺴﺮﻩ
ﺭﻑت ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺮﻭﺱ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻦ ﯾﮑﯽ
ﺩﺭ ﺯﺩ . ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮمه  ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ.
ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﯿست ﺩﻭست  ﭘﺴﺮﺷﻪ ﻫﻨﻮﺯ
ﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻭ ﺯﺩﻥ . ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮﻣﻪ
ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ،ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ .

ادامه مطلب...
۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۷ ۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا

قاطر با ارزش

به نام خدا 


  مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.

ادامه مطلب...
۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۳۴ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

کارمندی تازه وارد

                                                                              به نام خدا


مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار ، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید.
صدایی از آن طرفجواب داد شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟
کارمند تازه وارد گفت: نه
صدای آن طرف فریاد زد:من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.

ادامه مطلب...
۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۳ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
امیر رضا