کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۸۱ مطلب با موضوع «تمام مطالب» ثبت شده است

خوشبخت کردن

به نام خدا


زن: عزیزم! یادت هست روز خواستگاری وقتی ازت پرسیدم چرا می خوای با من ازدواج کنی، چی جوابم دادی ؟
شوهر: آره، دقیقا یادمه که چی گفتم،
گفتم می خواهم یک نفر را در زندگی خوشبخت کنم.

ادامه مطلب...
۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۹ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
امیر رضا

سلام



به کلبه ی قصه خوش اومدید .


لحظات خوشی رو برای شما آرزومندیم .


در این وبلاگ داستان های جالبی وجود دارد و ما نویسنده ی این داستان ها نیستیم .


منتظر نظرات خوبتون هستیم .

۰ نظر
امیر رضا

کبوتر و سه پند با ارزش

به نام خدا


یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای

ادامه مطلب...
۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۵ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

آرامش روح

به نام خالق گیتی


روزی کشاورزی متوجه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی ساده بود ولی همراه با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی .
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و قول داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه را فهمیدند به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپه های علف و یونجه را گشتند اما باز هم ساعت پیدا نشد.

ادامه مطلب...
۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۶ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

لیوان شیر

 به نام خدای دانا


ﭘﺴﺮ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﻭﺵ ﺧﺮﺕ ﻭ ﭘﺮﺕ ﺩﺭ ﻣﺤﻼ‌ﺕ ﺷﻬﺮ، ﺧﺮﺝ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺩﭼﺎﺭ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﯽ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﻏﺬﺍ ﮐﻨﺪ.در خانه ای را زد .  ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﮔﺸﻮﺩ، ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻏﺬﺍ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﺳﺖ.

ادامه مطلب...
۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۰ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

مال یتیم

                                               به نام خدای یکتا                                                                                                                                                              

روزی از روز ها حضرت عیسی مسیح در حال عبور از قبرستان بود . در حال نگاه کردن به قبر ها بود که به یکباره صدای اه و ناله ای از یک قبر به گوشش رسید . به قبر نزدیک شد و دعا کرد آن مرده زنده شود تا دلیل آه و ناله ی او را بپرسد .

ادامه مطلب...
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۳۸ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا

شریک مهربان

                               به نام خدا       


زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

ادامه مطلب...
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۸ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

دست پدر

                       یا رب العالمین



پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟

پسر جواب داد:من میزنم ...

ادامه مطلب...
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۳۹ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

چهار برادر

                        به نام خدا

   

چهار برادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی شدند. چند سال بعد، بعد از میهمانی شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی برای مادر پیرشان که دور از آنها در شهر دیگری زندگی می کرد، صحبت میکردند.

ادامه مطلب...
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۳ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

پادشاه پیشگو

به نام خالق پاک سرشت


روزی روزگاری حاکمی زندگی میکرد که میتوانست با دیدن ستاره ها آینده را پیش بینی کند . از قضا روزی فهمید که قرار است بلایی سهمگین به سرش بیاید  برای همین دستور داد که قصری از سنگ خارا برایش بسازند و فقط یک روزنه برایش بگذارند .
ادامه مطلب...
۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۳۹ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا