کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۸۱ مطلب با موضوع «تمام مطالب» ثبت شده است

معصومیت کودکانه

به نام خالق گیتی


یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد

او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه جایزه ی اوست .

ادامه مطلب...
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۷ ۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
امیر رضا

خر و پف های دلپذیر

به نام خدا


زن و مرد پیری در کنار هم زندگی میکردند .پیرمرد همیشه از خرپوف های زنش شکایت میکردولی پیرزن هرگز زیر بار نمیرفتو گله های شوهرش را به حساب بهانه گیری میگذاشت .

ادامه مطلب...
۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۸ ۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
امیر رضا

خرید و فروش زورکی

ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﺑهم ﺑﺪﻩ میخوام
ﺗﻮﭖ ﺑﺨﺮﻡ . ﮔﻔﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺧﺮﻭﺳﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻭ
ﺑﻔﺮﻭﺷﺶ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﺮﻭﺳ رو ﺑﺮد ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ
ﻧﺨﺮﯾﺪ . ﺭﻑت ﺩﻡ ﺩﺭ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺯﺩ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻟﯽ ﺩﺭﻭ
ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺴﺮﻩ گفت ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯿﺨﺮﯼ . ﺯﻥ ﮔﻒت ﻓﻌﻼ ﺑﯿﺎ ﺩﺍﺧﻞ . ﭘﺴﺮﻩ
ﺭﻑت ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺮﻭﺱ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻦ ﯾﮑﯽ
ﺩﺭ ﺯﺩ . ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮمه  ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ.
ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﯿست ﺩﻭست  ﭘﺴﺮﺷﻪ ﻫﻨﻮﺯ
ﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻭ ﺯﺩﻥ . ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮﻣﻪ
ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ،ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ .

ادامه مطلب...
۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۷ ۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
امیر رضا

قاطر با ارزش

به نام خدا 


  مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.

ادامه مطلب...
۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۳۴ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

عشق واقعی

                                           به نام خدا


پسر شانزده ساله از مادرش پرسید : مامان برای تولد هجده  سالگیم چی کادو می گیری؟

مادر: پسرم هنوز خیلی مونده

پسر هفده ساله شد. یک روز حالش بد شد،مادر او رابه بیمارستان انتقال داد ، دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره .

ادامه مطلب...
۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۳ ۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
امیر رضا

انفاق زیبا

                           به نام خدا 


یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

ادامه مطلب...
۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۲ ۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

دفتر کثیف

به نام خالق هستی


معلم  با عصابانیت دفتر را روی میز کوبید و داد زد : فاطمه ! دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش رو پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد چند بار باید بگم مشقاتو تمیز بنویسی و دفترت رو سیاه و پاره نکنی ؟ ها ؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباط و نامرتبش باهاش صحبت کنم

ادامه مطلب...
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۲۱ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

کریم و کریم خان زند

در زمان بسیار قدیم ، درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند در حال رد شدن بود . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان  او را دید و دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .کریم خان گفت :دلیل  این اشاره‌ های تو بچه بود ؟

ادامه مطلب...
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۳ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

دکتر نامهربان

به نام خالق بی همتا

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستان شد و با ظاهر پریشان به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
یک نفر با سرعت به این بچه زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو بپردازید .پیرمرد گفت اما من هیچ پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
ادامه مطلب...
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۳ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
امیر رضا

کارمندی تازه وارد

                                                                              به نام خدا


مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار ، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید.
صدایی از آن طرفجواب داد شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟
کارمند تازه وارد گفت: نه
صدای آن طرف فریاد زد:من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.

ادامه مطلب...
۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۳ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
امیر رضا