الحمدلله رب العالمین
به نام خدا
کتابخانه ای در انگلستان بنا شد که زیرا ساختمان قبلی اش قدیمی بود.
اما برای منتقل کردن میلیون ها کتاب بودجه کافی در اختیار نبود .
تنهاحلال مشکلات ، کارمند جوان کتابخانه بود.
به نام خالق هستی بخش
غزلی زیبا از حضرت مولانا
نوروز بمانید که ایّام شمایید!
آغاز شمایید و سرانجام شمایید!
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید!
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردنده ی آرام شمایید!
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید!
سال نو پیشاپیش مبارک
نوروز رو به همه ی شما دوستان عزیز تبریک میگویم . امیدوارم لبتون خندون ، دلتون شاد و تمام روز های زندگیتون با خوشی بگذره .
سالی خوب و خوش ، و همراه با موفقیت و زیبایی برای همه ی شما دوستان عزیز آرزومندم .
امیدوارم از تمام لحظات عمرتون لذت ببرید .
به نام خدا
روزی بود و روزگاری بود . جنگلی بود , مثل تمام جنگل ها با درخت ها و حیواناتش . یک شیر هم بود که مثل همه ی شیر ها فرمانروای جنگل بود ؛ اما این شیر را شیر پرهیزکار میگفتند زیرا به هیچ حیوان بی گناهی را شکار نمیکرد و اجازه نمیداد درندگان دیگر به حیوانات جنگل آزاری برسانند .یک روز شیر پرهیزکار با گروهی از درندگان به گردش و تماشا به صحرا رفت بودند که ناگهان شتری را دیدند که سرگردان و تنها ، در بیابان میرود . گرگ پلنگ و خرس و دیگر درندگان که همراه شیر بودند و مدتی هم بود که گوشت نخورده بودند گفتند این شتر از جنس ما نیست و گوشتش بر ما حلال است . دور او را گرفتند تا به او حمله کنند .
به نام خدا
شیری گرسنه ، از میان تپههای کوهستان بیرون پرید و آهوی بزرگی را از پای درآورد .
سپس در حالی که داشت شکمی از عزا درمی آورد ، هر ازگاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید . صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود صدای نعره های او را را شنید و پس از ردیابی صدا با گلوله ای او را شکار کرد .
به نام خدا
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ واکنش ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ پنهان شد .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ خدماتکاران آن ها ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .
یا رب العالمین
روزی بود و روزگاری بود . مردی نیکوکار در سمرقند زندگی میکرد که در کار تجارت روغن بود و در کنار خانه ی او درویشی تنگ دست زندگی میکرد که با مشقت و سختی فراوان زندگی میکرد و روزگار را با سختی میگذارند و چون شغلی نداشت مجبور بود همیشه در قناغت باشد . او در بین اهالی شهر معروف بود به مهربانی و خوش قلبی. بازرگان آن قدر داشت که غیر ممکن را ممکن می ساخت و در آمدش بسیار زیاد بود اما بر خلاف دیگر ثروتمندان آن زمان بسیار صداقت داشت و به دیگران نیکی میکرد و از آن جایی که میدانست همسایه اش بسیار تنگ دست است هروز کاسه ای روغن برای همسایه فقیر اش میبرد . او هم از بازرگان تشکر میکرد و شکر خدا را به جای می آورد.
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقات ، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه ی شدیدی برای فهمیدن راز موفقیت او داشتند . به همین دلیل ، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو ، سرانجام با نکته عجیب و جالب روبرو شدند .
به نام خالق پاک
یک گاری چی تو محلمون بود که نفت می برد و به اسم عمو نفتی معروف بود . یک روز منو دید و گفت سلام اقا ؛ شما هم خونتون رو گازکشی کردید ؟ گفتم بله ؛ چطور مگه ؟
گفت فهمیدم چون سلام هات تغییر کرده. تعجب کردم و گفتم: یعنی چه ؟