کلبه ی قصه

داستان های جالب و آموزنده درباره همه چیز

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پند آموز» ثبت شده است

موهای تراشیده ی آوا

به نام خدا

پیشنهاد میکنم این داستان رو حتما با صبر و تحمل و بخونید و سعی کنید موقع خوندن صحبت شخصیت ها ، صدایی از اون ها در ذهن خودتون بسازید .


همسرم با صدای بلند بهم گفت تا کی میخوای سرتو تو اون روزنامه ی مزخرف فروکنی . نمیخوای پاشی به دختر جونت بگی که غذاشو بخوره ؟ روزنامه رو انداختم ی گوشه و رفتم سمت اونا . تنها دخترم آوا وحشت زده به نظر میرسید . چشاش پرِ اشک بود .

آوا دختره زیبا و البته باهوشی بود ؛ با اینکه خیلی کوچیک بود . ی ظرف شیربرنج جلوی آوا بود . ظرف شیربرنجو برداشتمو بهش گفتم چرا چنتا قاشق گنده نمیخوری .  فقط به خاطر بابا عزیزم .

ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

سرقت عقیده

به نام خدا
در زمان های بسیار دور دزدی زندگی میکرد . در یکی  از روز ها صندوقی پیدا کرد که در آن چیز با ارزشی بود . بر روی آن صندوقچه روی پوست آهو دعایی نوشته شده بود . او صندوق را برنداشت .
ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

دوزخ چیست ؟

به نام خدا


روزی از روز ها عابدی بلند آوازه به نانوایی رفت اما چون لباس درستی بر تن نداشت نانوا به اون نان نداد . وقتی که او رفت مردی نزد نانوا رفت و به او گفت که آیا آن مرد را میشناسی ؟ 

جواب داد نه , نمیشناسم .

_او فلان عابد بود .

ادامه مطلب...
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۱:۴۹ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امیر رضا

انوشیروان و پیرمرد درخت کار

                                           به نام خداوند متعال     


در زمان های خیلی دور پادشاهی عادل زندگی میکرد به نام انوشیروان و همگان از بودنش راضی بودند . روزی از روز ها انوشیروان در حال قدم زدن بود که به یکباره پیرمردی را از دور دید ؛ وقتی به او نزدیک تر شد دید که پیرمرد در حال کاشتن درخت گردویی است .
ادامه مطلب...
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۹ ۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
امیر رضا

نیکی سزای نیکی

   به نام خالق یکتا


روزی از روز ها امام حسن مجتبی علیه سلام در حال عبور از سایه ی دیوار باغی بود که به یکباره غلام سیاهی را از دور دید که چند تکه  نان در دست دارد و سگی مقابل اوست . آن غلام تکه ای خود میخورد و تکه ای برای سگ می انداخت . وقتی امام به او رسید تبسمی دلنشین کرد و فرمود خود گرسنه ای و بعد خوراکت را به این حیوان میدهی ! او گفت چه کنم ؟ شرم دارم که من بخورم و سیر باشم و او نگاه کند وگرسنه بماند .
ادامه مطلب...
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

انسانیت

به نام خدا

قبل از خوندن داستان رو اینو بگم که هرکسی ممکه از این داستان لذت نبره . اخه بیشتر این داستان برای بچه هاس تا بزرگ ترا یعنی صرفا برای بچه ها نوشتم . اگر خواستین بخونین برای بچتون سعی کنین با آهنگ و شمرده شمرده بخونین مثل قصه گو ها

یکی بود ، یکی نبود ؛ زیرگنبد کمبود هیچ کس نبود .ی جای خیلی دورٍ، توی یک جنگل بزرگ و خرم حیوونا  با خوشحالی زندگی میکردن .داستان انسانیت / کلبه ی قصه

ادامه مطلب...
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۴ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
امیر رضا

وفای به عهد

                                         به نام خالق بی همتا


در زمان خلیفه ی دوم , اهواز به دست مسلمین فتح شده بود و حاکم اهواز , هرمزان اسیر شد و او را کتمان بسته , نرد عمر بردند . عمر به او گفت باید ایمان آوری و گرنه سزوار مرگی . بیم مرگ داشت ولی از آیینش روی برنمیگرداند . به عمر گفت جانم را بگیر اما نه با لب تشنه  . معاویه کمی فکر کرد و با اشاره دستور کاسه ای اب برای هرمزان داد . کاسه ی را به دستش دادند اما نخورد . عمر پرسید این هم آب ; چرا نمینوشی ؟ پاسخ داد تاکنون  در ظرف گوهر نشان آب نوشیدام . اب در کاسه ی گلی به مزاج ما خوش نمی آید .

ادامه مطلب...
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۱ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

کلمات زیبا

به نام خدا


روزی پیرمردی کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و یک قوطی و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در آن بود. او چند سکه در قوطی پیرمرد گذاشت و بدون اجازه تابلویش را برداشت و چیز دیگری روی آن نوشت .

عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که در قوطی که جلوی مرد کور بود پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟

ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۳ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

آرزو ی زیبا

                                                  یا رب

روزی مردی رو  خوابی آمد که فرشته ای ، در خوابش بگفت یکی از آرزوهایت را بر آورده میسازم . از خواب پرید و به فکر فرو و بعد از ساعتی فکر ، با خود گفت که آشفته بوده . شب بعد همان را دید و یقین یافت . هرچه  فکر کرد ، آرزویی نیافت . نزد همسر رفت که چه کنم . زن گفت شانزده سال است که فرزندی ندارم . نزد مادر رفت و مادر گفت از آغاز تولد ندیدم  . دعا کن سیاهی چشمم روشن شود . بر سر دو راهی مانده بود که اگر مادر شفا میافت فرزندی نداشت و اگر فرزندی داشت دیده ی مادر گشوده نمیشد .
ادامه مطلب...
۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۶ ۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا

گربه و زود قضاوتی مرد

                                     به نام خداوند آسمان و زمین  



در زمان های بسیار قدیم مردی زندگی میکرد که در نزد حاکم به شغل میرغضبی مشغل بود و هر وقت که میخواستند گناهکاری را تازیانه زنند او را صدا میکردند .  آن مرد جلاد ، همسر بسیار مهربانی داشت ؛ همسری که چون جانش دوستش میداشت و تنها مشکل آن ها در زندگی این بود که همسرش بچه دار نمیشد اما آن ها گربه ای سفید و زیبا داشتند که سال ها در آن خانه بود و مانند یک بچه کوچک اسباب شادی آنها بود . او هنگام رد شدن خودنمایی میکرد و همیشه با شیطنت هایش جلاد و همسرش را به خنده می انداخت .

ادامه مطلب...
۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۲۱ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
امیر رضا